کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوانکمانگیری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
run archery
دوانکمانگیری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ورزشی مشابه دوگانه که تلفیقی از دو و کمانگیری است و در آن کمانگیر پس از پرتاب یک رشته تیر، معمولاً سه تیر، مسافتی را میدود تا به هدف بعدی برسد
-
واژههای مشابه
-
دوان
فرهنگ فارسی معین
(دَ) (ص فا.) دونده ، در حال دویدن .
-
دوان
لغتنامه دهخدا
دوان . [ دَ ] (نف ، ق ) صفت حالیه از دو (دویدن ). در حال دویدن . (یادداشت مؤلف ). دونده . (لغت محلی شوشتر) (شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا) (از برهان ) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه . رودکی .به خواری ببردش پیاده کشان دوان و...
-
دوان
لغتنامه دهخدا
دوان . [ دَوْ وا ] (اِخ ) نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال ) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون . (شرفنامه ٔ منیری ). موضعی است به بلاد فارس . (منتهی الارب ). دهی است در نواحی کازرو...
-
دوان
لغتنامه دهخدا
دوان . [ دَوْ وا ] (اِخ ) بیابان بزرگی است در ناحیه ٔ حضرموت که از کوههای یمن آغاز می شود و نخست به سوی شرق و سپس به طرف جنوب شرقی تا ساحل اقیانوس هند امتداد می یابد و به نامهای «وادی منوا» و «وادی قصر» و «وادی مسرت » نیز معروف است . این بیابان از دو...
-
دوان
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ دواندن و دوانیدن) davān ۱. = دواندن۲. (صفت) دونده.۳. (قید) در حال دویدن.
-
دوان دوان
لغتنامه دهخدا
دوان دوان . [ دَ دَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال دویدن . در حال دوندگی . در حال دوانی . در حالی که دود. (یادداشت مؤلف ) : گاهی چو گوسفندان در غول جای من گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان . ابوشکور.ازین پسش تو ببینی دوان دوان در دشت به کفش و موزه براف...
-
archery
کمانگیری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] فن یا مهارت یا ورزش بهکارگیری کمان برای زدن تیر به هدف متـ . تیراندازی با کمان
-
کمان
لغتنامه دهخدا
کمان . [ ] (اِخ ) از دیه های کوزدر. (تاریخ قم ، ص 141).
-
کمان
لغتنامه دهخدا
کمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم ...
-
کمان
واژگان مترادف و متضاد
شیز، قوس، کمانه، گوژ، وتر
-
arc2, arch4
کمان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[معماری و شهرسازی] خط منحنی بسیط یا پارهای از دایره یا دیگر مقاطع مخروطی
-
کمان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: Kamān] ‹خمان› kamān ۱. نوعی سلاح جنگی چوبی و خمیده که برای پرتاب کردن تیر به کار میرفت.۲. چوبی بلند و سرکج برای جدا کردن الیاف پنبه یا پشم از یکدیگر.۳. (نجوم) = قوس۴. (موسیقی) [قدیمی] آرشه.۵. (موسیقی) [قدیمی] سازی زهی شبیه رباب و به شک...
-
کمان
فرهنگ فارسی معین
(کَ) [ په . ] (اِ.) وسیله ای برای تیراندازی در قدیم . ؛ ~به زه بودن کنایه از: آمادة نبرد بودن .