کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دواج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دواج
/da(o)vāj/
معنی
۱. بالاپوش.
۲. لحاف.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دواج
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ طبر. ] (اِ.) لحاف ، روانداز.
-
دواج
لغتنامه دهخدا
دواج . [ دَ / دُ / دِ ] (معرب ، اِ) لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب ). دُواج که عامه آنرا دُوّاج می نامند، فارسی معرب است . (از المعرب جوالیقی ص 147). || به معنی لحاف باشد. (برهان ) (از غیاث ).لحاف . رختخواب . بستر. (یادداشت مؤلف ) : ندارم خبر زَاص...
-
دواج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] da(o)vāj ۱. بالاپوش.۲. لحاف.
-
دواج
واژهنامه آزاد
سلام : واژه ی دواج در گویش سمنانی = معنی آن در فارسی = لحاف
-
جستوجو در متن
-
دواجک
لغتنامه دهخدا
دواجک . [ دَ ج َ ] (اِ مصغر) دواج کوچک . دواج خرد. لحافچه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به لحاف و دواج شود.
-
لحاف
واژگان مترادف و متضاد
۱. پتو، پوشش، دواج، لحیف ۲. بستر، دواج، رختخواب ≠ نهالی
-
شادیجه
لغتنامه دهخدا
شادیجه . [ ج َ / ج ِ ] (اِ مرکب ) دواج . شادیچه . رجوع به شادیچه شود.
-
بستر
واژگان مترادف و متضاد
۱. تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رختخواب، فراش ۲. قشر، لایه ۳. مجرای رودخانه
-
لحاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: لِحاف] le(a)lāf روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگهداشتن بر روی خود میاندازند؛ دواج.
-
انقاسی
لغتنامه دهخدا
انقاسی . [ اَ ] (ص نسبی ) منسوب به انقاس . سیاه : شب چو زیر سمور انقاسی کرد پنهان دواج برطاسی .نظامی .
-
دواجه
لغتنامه دهخدا
دواجه . [ دَ ج َ / ج ِ ] (اِ) دواجک . دواج خرد. دواج کوچک . لحافچه : مختار دروقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید وچنان نمود که رنجورم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
-
بردج
لغتنامه دهخدا
بردج . [ ب َ دَ ] (اِخ ) قصبه ای از دهستان دواج و داریان بخش مرکزی شهرستان شیراز. سکنه ٔ آن 3791 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
دولی
لغتنامه دهخدا
دولی . (حامص ) (از: دول + یای مصدری ) حیله بازی و بی شرمی و بدسرشتی . حیزی . هیزی . مخنثی . بغایی . (یادداشت مؤلف ). دغابازی . (شرفنامه ٔ منیری ). مکر و فریب . (آنندراج ). فریب و مکر و حیله . (ناظم الاطباء) : همان که بودی از این پیش شادگونه ٔ من کنو...
-
اتب
لغتنامه دهخدا
اتب . [ اِ ] (ع اِ) جامه ای که از میان قواره برگیرند و در گردن اندازند بی آستین و بی گریبان . || پیراهن بی آستین و بی گریبان . (مهذب الأسماء). دواج . شاماکچه . چادری که زنان از میان چاک زده پوشند بی گریبان و آستین . || پیراهن زنان . || هر جامه که کو...