کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دموع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دموع
/domu'/
معنی
= دمع
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دموع
لغتنامه دهخدا
دموع . [ دُ ] (ع اِ) ج ِ دَمْع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49) (ناظم الاطباء). ج ِ دمعة. (دهار). ج ِ دمع، به معنی اشک چشم از اندوه یا از شادی . (آنندراج ) (از غیاث ). و رجوع به دمع شود.- دموع ایوب ؛ دمع ایوب . بقلةالتسبیح ...
-
دموع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ دَمع] [قدیمی] domu' = دمع
-
جستوجو در متن
-
هجول
لغتنامه دهخدا
هجول . [ هَُ ] (ع ص ) روان : دموع هجول ؛ اشک روان . (منتهی الارب ).
-
دمع
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ ع . ] (اِ.) = دمعه : اشک ، سرشک . ج . دموع .
-
حشیشةالاورام
لغتنامه دهخدا
حشیشةالاورام . [ ح َ ش َ تُل ْ اَ ] (ع اِمرکب ) دموع ایوب . امدریون . امدریان . (داود ضریر انطاکی ). شجرةالتسبیح .
-
دمع
لغتنامه دهخدا
دمع. [ دَ ] (ع اِ) اشک چشم از اندوه و یا شادی . ج ، دموع ، اَدْمُع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اشک . سرشک . آب چشم . (یادداشت مؤلف ). آب چشم . ج ، دموع . (مهذب الاسماء). اشک چشم . (غیاث ). اشک . (ترجمان القرآن جرجانی...
-
امدریان
لغتنامه دهخدا
امدریان . [ اَ دِ ] (اِ) نام گیاهی است . (از دزی ج 1 ص 37). یونانی است و در عربی به دموع ایوب و شجرةالتسبیح معروف است . رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 59 شود .
-
بدایعنگار
لغتنامه دهخدا
بدایعنگار. [ ب َ ی ِ ن ِ ] (اِخ ) آقا محمدابراهیم نواب پسر آقا محمدمهدی نواب از منشیان و مورخین عهد ناصرالدین شاه . مؤلف مقتل معروف به فیض دموع و مترجم نامه ٔ امیرالمؤمنین علی (ع ) به مالک اشتر و مؤلف کتابی در تاریخ بنام عقداللاَّلی . بدایعنگار از...
-
ضیغم
لغتنامه دهخدا
ضیغم . [ ض َ غ َ ] (اِخ ) ابن مالک مکنی به ابومالک العابد. مردی پرهیزکار ودیندار و متقی بود و از زهد و ورع وی حکایتها نقل کرده اند. عبیداﷲبن عمر قال : اتیت صاحباً لی یقال له عمران بن مسلم فارانی موضعین مبتلین فی مسجده احدهما بحذاء الاَّخر، فقلت ما هذ...
-
خباز بلدی
لغتنامه دهخدا
خباز بلدی . [ خ َب ْ با زِ ب َ ل َ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن حمدان مکنی به ابوبکر و معروف به خباز بلدی از «بلدة» بود که میگویند شهری از شهرهای جزیره بوده است . ابوبکر با آنکه امی بود شعر نیکو می سرود و با آنکه بهره ای از علم نداشت شعرش از ظرایف و لطایف ...
-
زب
لغتنامه دهخدا
زب . [ زُب ب ] (ع اِ) نره ٔ مرد یا عام است . ج ، اَزَب ّ و ازباب و زَبْبَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زب در لغت اهل یمن : ذکر است مطلقاً انسان و غیر انسان و یا آنکه مخصوص به انسان است . ابن درید تنها معنی اخیر را موافق عربی صحیح دانست...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن محمد صینی حلبی صنوبری . از اشعار اوست در گل :زعم الورد أنه هو ابهی من جمیع الانوار و الریحان فأجابته أعین النرجس العقََس بذل من فوقها و هوان ایما أحسن التورد أم مقََلة ریم من فضة الاجفان ام فماذا یرجو بحمرته الخدْ-د اذ...
-
پرده
لغتنامه دهخدا
پرده . [ پ َ دَ / دِ ] (اِ) حجاب . (دهار). غشاء. غِشاوه . خِدر. (دهار) (منتهی الارب ). غطاء. تتق . پوشه . پوشنه . سِتر. سِتاره . اِستاره . سِجاف . سَجف . سِجف . قشر. سُتره . ستار. سِتاره . سدیل . سُدل . سِدل . سَدَل . وقاء. (دهار). صداو. (منتهی الارب...