کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دماع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دماع
لغتنامه دهخدا
دماع . [ دَم ْ ما ] (ع اِ) خاک نمناک . || روز باران نرم ریزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
-
دماع
لغتنامه دهخدا
دماع . [ دِ ](ع اِ) داغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اثر آب چشم بر رخسار تا بینی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
دماع
لغتنامه دهخدا
دماع . [ دُ ] (ع اِ) روییدگی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
-
دماع
لغتنامه دهخدا
دماع . [ دُم ْ ما ] (ع اِ) آب که از تاک جهد در بهاران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جان دانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یافوخ . دماعة. و رجوع به یافوخ و جان دانه شود. || آب چشم که ...
-
واژههای مشابه
-
دماع الایوب
لغتنامه دهخدا
دماع الایوب . [ دِ عُل ْ اَی ْ یو ] (ع اِ مرکب ) اشک ایوب . گیاه بلند استوایی است با دانه های سفید یا خاکستری مرواریدشکل سخت . (از دایرةالمعارف فارسی ).
-
واژههای همآوا
-
دماء
فرهنگ فارسی معین
(دِ) [ ع . ] (اِ.) جِ دم ؛ خون ها.
-
دماء
لغتنامه دهخدا
دماء. [ دِ] (ع اِ) ج ِ دَم . (ترجمان القرآن جرجانی ص 49) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (دهار) (ناظم الاطباء). ج ِدم . به معنی خونها. (از غیاث ). و رجوع به دم شود.
-
جستوجو در متن
-
مدموع
لغتنامه دهخدا
مدموع . [ م َ ] (ع ص ) بعیر مدموع ؛ شتر که بر رخساره ٔ او دمع یا دماع باشد.(منتهی الارب ). شتری که زیر چشم وی داغ کرده شده باشد. (ناظم الاطباء). که بر مجرای دمع و آب شیب رخسارش داغ نهاده باشند. موسوم بالدُمُع. (از اقرب الموارد).
-
روییدگی
لغتنامه دهخدا
روییدگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) بالیدگی و انبات و نمو. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی روییده . (از یادداشت مؤلف ). دلیک . دماع . (از منتهی الارب ): ادلاس ؛ در بقیه ٔ روییدگی افتادن قوم . ادیاس ؛ ظاهر کردن زمین روییدگی را. دلس ؛ باقیمانده ٔ روییدگی . (م...
-
جاندانه
لغتنامه دهخدا
جاندانه .[ دا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) از پیش سر جائی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد. و بعربی یافوخ گویند. (برهان ) (آنندراج ). در لهجه ٔ شیرازی یافوح ، ملاج . موضعی در قسمت قدّامی سر کودکان که از هنگام ولادت تایکسالگی بکلی نرم است . (از اختیا...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الحسین المستوفی الکشائی ملقب به امیر حمیدالدین . عوفی در لباب الالباب (ج 1 صص 108 - 109) آرد: حمید مستوفی که هر فاضلی که سخن او مستوفی بشنیدی مست وفاء او شدی ، عارض نیسانی چون بعقود منظوم آن مستوفی ناظر گشتی از حیاء حیاء خ...
-
داغ
لغتنامه دهخدا
داغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست ؛ یعنی نشان آب . و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی ...