کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلیل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دلیل
/dalil/
معنی
۱. آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند؛ حجت و برهان.
۲. رهبر؛ راهنما؛ مرشد.
〈 دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد.
〈 دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بلد، راهبر، راهنما
۲. انگیزه، جهت، سبب، علت
۳. برهان، بینه، حجت
برابر فارسی
انگیزه، رهنمون، سبب، فرنود، آوند، نخشه
دیکشنری
account, argument, cause, consideration, excuse, ground, justification, occasion, proof, reason, score, symptom, warrant, wherefore, witness, why
-
جستوجوی دقیق
-
دلیل
واژگان مترادف و متضاد
۱. بلد، راهبر، راهنما ۲. انگیزه، جهت، سبب، علت ۳. برهان، بینه، حجت
-
دلیل
فرهنگ واژههای سره
انگیزه، رهنمون، سبب، فرنود، آوند، نخشه
-
دلیل
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مرشد، راهنما. 2 - راه ، طریق . 3 - جهت ، سبب . 4 - آن چه که برای اثبات امری به کار برند. ج . ادلاء ادله .
-
دلیل
لغتنامه دهخدا
دلیل . [ دَ ] (ع ص ، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد). ابن المدینة. (منتهی الارب ). بَجدة. بلد. قائد. هادی . هَوجَل . (منتهی الارب ). ج ، أدلة. ...
-
دلیل
لغتنامه دهخدا
دلیل . [ دُ ل َ ] (اِخ ) نام محدثی است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
دلیل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: ادلَّه و ادلاّء] dalil ۱. آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند؛ حجت و برهان.۲. رهبر؛ راهنما؛ مرشد.〈 دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد.〈 دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد.
-
دلیل
دیکشنری فارسی به عربی
برهان , سبب , شهادة , علامة
-
واژههای مشابه
-
دليل
دیکشنری عربی به فارسی
جزوه , رساله , کتاب کوچک صحافي نشده که گاهي جلد کاغذي دارد , کاتالوگ , فهرست , کتاب فهرست , فهرست کردن , کتاب راهنما , گواه , مدرک (مدارک) , ملا ک , گواهي , شهادت , شهادت دادن , ثابت کردن , راهنما , هادي , راهنمايي کردن , کتاب راهنماي مسافران , راهنم...
-
به دلیل
فرهنگ واژههای سره
از برا
-
پیر دلیل
لغتنامه دهخدا
پیر دلیل . [ رِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) منصبی در حوزه ٔ شیخ و مریدان . یکی از مراتب درویشان . در اصطلاح صوفیان کسی را گویند که واسطه ٔ میان مرید و مرشد کامل است . (فرهنگ نظام ).
-
تأمین دلیل
لغتنامه دهخدا
تأمین دلیل . [ ت َءْ ن ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (اصطلاح قضایی ) توقیف دفاتر و اوراق و سایر چیزهایی که ممکن است برای اثبات دعوی به آنها استناد شود بمنظور جلوگیری از نابود شدن آنها، و یا توقیف دفاتر و اوراق و علائم و آثاری که نزد خوانده موجود ا...
-
دلیل آوردن
لغتنامه دهخدا
دلیل آوردن . [ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) استدلال کردن . ادلاء. استدلال . برهنة.(منتهی الارب ). برهان آوردن . حجت آوردن : ندارد کسی با تو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار.سعدی .
-
دلیل انگیختن
لغتنامه دهخدا
دلیل انگیختن . [ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) برهان آوردن . حجت آوردن .
-
دلیل جستن
لغتنامه دهخدا
دلیل جستن . [ دَ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) در پی دلیل برآمدن . استدلال . || راهنما جستن . راهبر جستن . بلد راه طلبیدن : سوءالت صوابست و فعلت جمیل به منزل رسد هرکه جوید دلیل .سعدی .