کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلمه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دلمه
/dalame/
معنی
۱. شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد.
۲. شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بسته، منجمد، منعقد
فعل
بن گذشته: دلمه زد
بن حال: دلمه زن
دیکشنری
clot, scab
-
جستوجوی دقیق
-
دلمه
واژگان مترادف و متضاد
بسته، منجمد، منعقد
-
دلمه
فرهنگ فارسی معین
(دُ مَ یا مِ) (اِ.) نوعی خوراک مرکب از برنج ، گوشت چرخ کرده ، لپه ، سبزی مخصوص و غیره که در برگ مو، برگ کلم و غیره پیچند و پزند.
-
دلمه
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) کیسة پولی که در جشن عروسی یا اعیاد سال به مهمان و مدعوان دهند.
-
دلمه
لغتنامه دهخدا
دلمه . [ دَ ل َ م َ / م ِ ] (اِ) شیری که بعد از مایه زدن بسته شود. (برهان ) (غیاث ). پنیر تر. (الفاظ الادویة). شیری که پنیر مایه بر آن زنند تا اندکی غلیظ شود. (آنندراج ). شیر تازه ٔ بسته راگویند که پنیر تر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). پنیر بی...
-
دلمه
لغتنامه دهخدا
دلمه . [ دَ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند، شهرستان تبریز. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری سراسکند، در مسیر خط آهن میانه به مراغه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوباتست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
دلمه
لغتنامه دهخدا
دلمه . [ دَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه . واقع در 16هزارگزی جنوب خاوری میاندوآب و 8هزارگزی خاوری شوسه ٔمیاندوآب به بوکان ، با 169 تن سکنه . آب آن از زرینه رود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
دلمه
لغتنامه دهخدا
دلمه . [ دُ م َ / م ِ ] (اِ) جانوری است زهردار شبیه به عنکبوت که به عربی رتیلا خوانند.(برهان ). رتیلا. (از منتهی الارب ). دلمک : آنرا که گزید دلمه ازبهر بهی باید که سفوف کرده شونیز دهی آنگاه به آب گرم و اشخار و نمک مرهم کنی و به موضع نیش نهی . یوسف ط...
-
دلمه
لغتنامه دهخدا
دلمه . [ دُ م َ / م ِ ] (ترکی ، اِ) از کلمه ٔ ترکی دُلمَق به معنی پر شدن ، و یا از دولدرمق ، به معنی پرکردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). یک نوع طعام از برگ رز یا کلم برگ و یا بادنجان و خیار و فلفل سبز (بی بو) و جز آن که از گوشت قیمه کرده آنها را آکنده با...
-
دلمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) dalame ۱. شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد.۲. شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند.
-
دلمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] dolme نوعی خوراک که برنج و گوشت و لپه و سبزی را در برگ مو، برگ کلم، بادمجان، گوجهفرنگی، و مانند آنها میپیچند و میپزند.
-
دلمه
دیکشنری فارسی به عربی
تربة , هلام
-
واژههای مشابه
-
curd
دَلَمه
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] بخشی از پروتئینهای شیر که با افزودن پنیرمایه یا زیمایههای مشابه منعقد شده باشد
-
دَلَمِه
لهجه و گویش تهرانی
لخته شده ،بسته،آمیخته شده شیر و مایه
-
دُلمه
لهجه و گویش تهرانی
داخل بادمجان یا فلفل یا گوجه فرنگی را برنج و گوشت ریخته و میپزند