کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دقِ دل ی در آوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دق زدن
لغتنامه دهخدا
دق زدن . [ دَ زَ دَ] (مص مرکب ) خواستن و گدائی کردن . (برهان ). کدیه و خواهانی کردن . چیز خواستن از درها به دق الباب . و رجوع به دَق شود. || سرزنش کردن : سیئاتم چون وسیلت شد به حق پس مزن بر سیئاتم هیچ دق . مولوی .- طعن و دق زدن ؛ طعنه کردن . سرزنش ک...
-
دق گرفتن
لغتنامه دهخدا
دق گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن . (ناظم الاطباء). خرده گرفتن . و رجوع به دَق شود : گفت چه نشینی ، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی ).
-
دق دار
لغتنامه دهخدا
دق دار. [ دِ] (نف مرکب ) دق دارنده . مسلول . تب لازمی . || رنجور و دلازار. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
-
دق داری
لغتنامه دهخدا
دق داری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت دق دارنده . مسلولی . رنج و محنت و آزار و زحمت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
-
دق کش
لغتنامه دهخدا
دق کش . [ دِ ک ُ ] (ن مف مرکب ) کشته شده به دق . کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد.- دق کش شدن ؛ دق مرگ شدن . مردن از دق . به اندوه سخت و غم جانکاه مبتلی آمدن .- دق کش کردن ؛ دق مرگ کردن . به رنج و محنت و غصه مبتلی و به مرگ کشاندن کسی را. با ...
-
دق کردن
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: deq bekeri طاری: diq kard(mun) طامه ای: deq kardan طرقی: deq kardmun کشه ای: diq kardmun نطنزی: deq kardan
-
آیینَه دِق
لهجه و گویش بختیاری
âina-deq 1. آیینه دق؛ 2. (کنایى) شخص عبوس وترشرو.
-
آینهِ دِق
لهجه و گویش تهرانی
آدم بد اخلاق،چیز ناراحت کننده/آینه تابدار که فرد را دراز،کوتاه،و...نشان میدهد
-
طعن و دق
لغتنامه دهخدا
طعن و دق . [ طَ ن ُ دَق ق / دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) از اتباع است . رجوع به طعن و رجوع به دق شود : کی زنم بر آلت حق طعن و دق .مولوی .
-
دق و لق
فرهنگ فارسی معین
(دَ قُّ لَ قُ) (ص مر.) 1 - خشک و خالی ، بی آب و علف . 2 - بی موی . دغ و لغ و دک و لک نیز گویند.
-
دِقِ دلی کردن
لهجه و گویش تهرانی
مستأصل شدن، انتقام گرفتن
-
دِق کُش ،دقکشی
لهجه و گویش تهرانی
دق مرگ،()کردن
-
مثل آینه دِق
لهجه و گویش تهرانی
باعث ناراحتی
-
مث آئینه دقّ
لهجه و گویش تهرانی
عبوس و غمکین
-
دِق و دِلی
فرهنگ گنجواژه
حرص، بغض و کینه.