کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دقِ دل ی در آوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دق
فرهنگ فارسی معین
(دِ ق یا قّ) [ ع . ] (ص .) 1 - باریک . 2 - اندک ، کم .
-
دق
فرهنگ فارسی معین
(دَ) (اِ.) = دک : خواستن ، سؤال کردن ، گدایی کردن .
-
دق
فرهنگ فارسی معین
(دَ قّ) [ ع . ] (مص م .) کوبیدن ، کوفتن .
-
دق
لغتنامه دهخدا
دق . [ دَ ] (اِ) معرب دک ، به معنی گدائی و خواستن . (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). درخواست و خواهش . (ناظم الاطباء). سؤال کردن . گدائی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مؤلف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن درِ دیگران را کوفتن است ب...
-
دق
لغتنامه دهخدا
دق . [ دَ ] (ص ) سر بی مو. (برهان ). دغ . و رجوع به دغ شود.- دق و لق ؛ از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی . (برهان ) (از غیاث ).
-
دق
لغتنامه دهخدا
دق . [ دَ قِن ْ ] (ع ص ) دَقی . دَقوان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دقوان و دقی شود.
-
دق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] daq = دک۲
-
دق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت) daq[q] صدایی که از برخورد دو چیز به هم ایجاد میشود.
-
دق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: دقّ] [قدیمی] daq[q] ۱. شکستن.۲. نرم کردن؛ ریزریز کردن.۳. کوفتن؛ کوبیدن.۴. (اسم صوت) صدایی که از برخورد دو چیز به هم ایجاد میشود.۵. (اسم) [عربی] نوعی پارچۀ لطیف و نفیس که مصری و رومی آن معروف بوده: دق مصری، دق رومی.
-
دق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: دقّ] deq[q] ۱. (پزشکی) سل.۲. ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید میآید.
-
دِق
لهجه و گویش تهرانی
بیماری و تبی که از غصه باشد ،سل
-
آیینة دق
فرهنگ فارسی معین
( ~ء دِ) (اِمر.) 1 - آیینه ای که چهرة انسان را زرد و نحیف نشان دهد. 2 - کنایه از: آدم عبوس و ترشرو.
-
دق دلی
فرهنگ فارسی معین
(دِ قِ دِ) (ص مر.) خشم ناشی از رنج و اندوه .
-
دق کردن
فرهنگ فارسی معین
(دِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) مردن ، از غصه مردن .
-
تب دق
لغتنامه دهخدا
تب دق . [ ت َ ب ِ دِق ق / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تب استخوانی . (مجموعه ٔ مترادفات ص 88). اقطیقوس . انطیقوس . تب لازم . تب دائم . تب بندی : پروار گرفت روز و بر شب تبهای دق از نهان برافکند . خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 498).رجوع به تب و دیگر تر...