کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دست
/dast/
معنی
۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.
۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).
۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان.
۴. [مجاز] قدرت و سلطه.
۵. [مجاز] قاعده و قانون.
۶. [مجاز] قسم و نوع: ◻︎ کس را سخن بلند از این دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱: ۲۴۸).
۷. [مجاز] روش.
۸. [مجاز] مسند.
۹. واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند: یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هرکدام شش عدد باشد).
۱۰. یک نوبت بازی: یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج.
۱۱. [قدیمی] حیله؛ نیرنگ.
۱۲. [قدیمی] صدر مجلس.
۱۳. [قدیمی] وساده؛ بالش.
۱۴. [قدیمی] ورق.
۱۵. [جمع: دُسُوت] [قدیمی] بیابان.
〈 ازدست:
۱. از طرف؛ از جانب.
۲. از عهده؛ از عهدۀ: از دست او کاری برنمیآید، این کار از دست او برنمیآید.
〈 از دست برآمدن: (مصدر لازم) از عهده برآمدن: ◻︎ گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی: ۱۰۶).
〈 از دست دادن: (مصدر متعدی)
۱. گم کردن.
۲. باختن چیزی؛ محروم شدن از چیزی.
〈 از دست رفتن: (مصدر لازم) ‹از دست شدن›
۱. گم شدن.
۲. نابود شدن.
۳. بیاختیار شدن.
۴. از اختیار خارج شدن.
〈 بهدست آمدن: (مصدر لازم) حاصل شدن؛ فراهم شدن.
〈 به دست آوردن: (مصدر متعدی) حاصل کردن؛ فراهم کردن؛ یافتن.
〈 بهدست بودن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. آگاه و باخبر بودن.
۲. هوشیار بودن: ◻︎ گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / بهدست باش که خیری بهجای خویشتن است (حافظ: ۱۱۸).
۳. مواظب بودن.
〈 به دست چپ شمردن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] افزون شدن شمارۀ چیزی. Δ زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است: ◻︎ هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی: ۶۶۹).
〈 به دست شدن (آمدن): (مصدر لازم) [قدیمی] حاصل شدن: ◻︎ در جهان دوستی بهدست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی: ۵۳۸).
〈 دست آختن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست دراز کردن؛ دست یازیدن: ◻︎ چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروریست با گردشش ساختن (سعدی: ۱۳۶).
〈 دست افشاندن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. رقص کردن.
۲. تکان دادن دستها هنگام رقص و نشاط.
〈 دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرفنظر کردن از آن.
〈 دست انداختن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. دست به چیزی دراز کردن.
۲. بهتندی و چابکی دست بهسوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن؛ دستاندازی کردن.
۳. [مجاز] مسخره کردن؛ ریشخند کردن.
〈 دست برآوردن: [قدیمی]
۱. دست بلند کردن برای دعا کردن.
۲. (مصدر لازم) آماده شدن.
〈 دست برداشتن: (مصدر لازم)
۱. دست برآوردن؛ دست بلند کردن.
۲. [مجاز] ول کردن؛ صرفنظر کردن؛ دل کندن از چیزی.
〈 دست بردن در چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] در چیزی دخلوتصرف کردن؛ کم یا زیاد کردن؛ تغییر دادن.
〈 دستِ چپی:
۱. [عامیانه] ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد.
۲. (سیاسی) کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است؛ چپرو؛ چپگرا.
〈 دست داشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. در کاری مداخله داشتن.
۲. وقوف داشتن؛ تسلط داشتن.
〈 دست دادن: (مصدر لازم)
۱. دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات؛ مصافحه.
۲. [مجاز] بیعت کردن؛ پیمان بستن.
۳. [مجاز] بهدست آمدن؛ حاصل شدن.
۴. [مجاز] روی دادن.
۵. [مجاز] میسر شدن.
〈 دست زدن: (مصدر لازم)
۱. دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی؛ کف زدن؛ دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی.
۲. [مجاز] به کاری پرداختن.
〈 دست زدن به چیزی: (مصدر لازم) دست بر آن گذاشتن.
〈 دست شستن: (مصدر لازم)
۱. شستن دستهای خود.
۲. [مجاز] ناامید شدن و صرفنظر کردن از چیزی.
〈 دست کشیدن: (مصدر متعدی)
۱. دست مالیدن؛ لمس کردن.
۲. با دست مالش دادن.
۳. (مصدر لازم) [مجاز] دست برداشتن از چیزی یا کاری.
۴. (مصدر لازم) [مجاز] تعطیل کردن کار؛ فارغ شدن از کار.
〈 دست کم: (قید) حداقل.
〈 دست گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. باز کردن دست.
۲. [مجاز] برای انجام دادن کاری آماده شدن.
۳. [مجاز] آغاز بذل و بخشش کردن.
〈 دست یازیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست دراز کردن بهسوی چیزی.
〈 دست یافتن: (مصدر لازم) [مجاز] بر کسی یا چیزی مسلط شدن؛ چیره شدن؛ پیروز گردیدن: ◻︎ کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱: ۵۵).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ید
۲. ارتباط، تبانی، رابطه
۳. تسلط، قدرت
فعل
بن گذشته: دست انداخت
بن حال: دست انداز
دیکشنری
batch, chiro-, clutch, deal, limb, side
-
جستوجوی دقیق
-
دست
واژگان مترادف و متضاد
۱. ید ۲. ارتباط، تبانی، رابطه ۳. تسلط، قدرت
-
set 5
دست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] در شماری از رشتههای ورزشی یک واحد یا یک بخش از بازی
-
دست
فرهنگ فارسی معین
افشاندن ( ~. اَ دَ) (مص ل .) 1 - رقص و پایکوبی کردن .2 - صرفنظر کردن ، دست برداشتن .
-
دست
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ په . ] (اِ.) 1 - عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان . 2 - مسند. 3 - قاعده ، روش . 4 - واحدی برای شمارش اقلامی مانند: لباس ، فنجان . 5 - نوبت ، دفعه . 6 - توانایی ، قدرت . 7 - دسته ، جناح ، لشکر. ؛ ~ به بغل تعظیم کردن ، کرنش نمودن . ؛ ~...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ ] (اِ) دیگ مسین . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از ...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...
-
دست
دیکشنری فارسی به عربی
خف , زعنفة , فريق , يد
-
دست
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: das(s) طاری: das(s) طامه ای: das(s) طرقی: das(s) کشه ای: das(s) نطنزی: das(s)
-
دست
لهجه و گویش تهرانی
واحد شمارش غذا،یک خوراک غذا
-
واژههای مشابه
-
flip pass, hand-off pass
پاس دستبهدست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] در بسکتبال، پاس نزدیک با حرکتی کوتاه و نرم که در آن توپ را مستقیماً به دست همتیمی میدهند
-
دست دست کردن
لغتنامه دهخدا
دست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .