کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درما پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
درما
/darmā/
معنی
خرگوش.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
درما
لغتنامه دهخدا
درما. [ دَ ] (اِخ ) ابن عوف بن ثعلبة. بطنی است از ثعلبةبن سلامان ، و درما اسم مادر ثعلبة است که بدان شهرت یافت ، و نام او عمرو بوده است . (از صبح الاعشی ج 1 ص 322).
-
درما
لغتنامه دهخدا
درما. [ دَ ] (ع اِ) درماء. خرگوش . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و رجوع به درماء شود.
-
درما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: درماء] (زیستشناسی) [قدیمی] darmā خرگوش.
-
واژههای مشابه
-
موجود درما
دیکشنری فارسی به عربی
نا
-
جستوجو در متن
-
قصیر
لغتنامه دهخدا
قصیر. [ ق َ ] (اِخ ) دوده ای است از درما. (صبح الاعشی ج 1 ص 323).
-
ابوخداش
لغتنامه دهخدا
ابوخداش . [ اَ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) گربه . (مهذب الاسماء). سنور. (المزهر). قِطّ.هِرّ. || ارنب . (المزهر). خرگوش . درما.
-
نا
دیکشنری عربی به فارسی
مال ما , مال خودمان , براي ما , مان , متعلق بما , موجود درما , متکي يا مربوط بما , مارا , بما , خودمان , نسبت بما
-
درماء
لغتنامه دهخدا
درماء. [ دَ ] (ع ص ) مؤنث أدرم . رجوع به ادرم شود. || زنی که شتالنگ و آرنج وی بسبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، دُرم . (منتهی الارب ). || که او را دندان نباشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) درما. خرگوش . (منتهی الارب ). ...
-
دسته کلید
لغتنامه دهخدا
دسته کلید. [ دَ ت َ / ت ِ ک ِ ] (اِ مرکب )مجموعه ای از کلیدها به رسنی یا حلقه ای از فلز. مجموع کلیدهای خانه یا سرایی در حلقه یا ریسمانی . عده ای کلید بر حلقه ٔ فلزین یا بندی . صاحب آنندراج گوید تحویلداران چند کلید را دسته کرده نگاه می دارند. مجموعه ٔ...
-
یا
لغتنامه دهخدا
یا. (حرف ربط) حرف ربط است . صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: در فارسی از حروف عاطفه است و افاده ٔ معنی تردید کند و از شأن اوست که بر معطوف علیه و معطوف هر دو آید در این صورت مدخول یکی منفی و مدخول دیگری مثبت باشد مثلاًیا مردی یا نامردی . یا مرد باش ...
-
تن
لغتنامه دهخدا
تن . [ ت َ ] (اِ) بدن . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). جثه و اندام . (آنندراج ). بدن و توش و جسد و اندام و قد و قامت . (ناظم الاطباء). اوستا، تنو (جسم ، بدن ). پهلوی ، تن . هندی باستان ، تنو . افغانی ، تن . شغنی ، تنا . گیلکی ویرنی و نطنزی...