کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درشتپیبان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
macroglia
درشتپیبان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] 1. اختریاختهها و یاختههای کمشاخهای که از برونپوست جنینی منشأ میگیرند 2. مجموع یاختههای پیبان
-
واژههای مشابه
-
neuroglia
پیبان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] ساختار پشتیبان بافت عصبی که بخشی از وظیفۀ آن دفع مواد زاید بافت عصبی است
-
درشت
واژگان مترادف و متضاد
بدرام، خشن، زبر، زفتی، زمخت، سخت، سنگین، صلب، ضخیم، فربه، گنده، ناهموار، ناهنجار، هنگفت ≠ نرم، هموار
-
درشت
فرهنگ فارسی معین
(دُ رُ) [ په . ] (ص .) 1 - زبر، خشن . 2 - ناهموار. 3 - دشوار، سخت . 4 - نگران ، آشفته .
-
درشت
لغتنامه دهخدا
درشت . [ دَ رَ ] (اِخ )ترشت . طرشت . دهی در طرف مغرب شهر تهران . (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری ا...
-
درشت
لغتنامه دهخدا
درشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . ...
-
درشت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: društ] dorošt ۱. [مقابلِ نرم] ناهموار؛ زبر؛ زمخت؛ خشن.۲. چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگتر باشد.
-
درشت
دیکشنری فارسی به عربی
خشن , شرس , فظ , في العراء , قاسي , قوي , کبير , کتلة , مجموع اجمالي , مختصر
-
درشت
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: dorošt / gord طاری: dorošt طامه ای: dorošt طرقی: dorošt / gord کشه ای: dorošt نطنزی: dorošt
-
درشت
واژهنامه آزاد
(آذری؛ تبریز) یِکَهْ.
-
بان
فرهنگ فارسی عمید
(پسوند) bān ۱. نگهدارنده؛ محافظتکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پاسبان، دربان، دروازهبان، شتربان، باغبان، پالیزبان، فیلبان.۲. صاحب؛ دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): مهربان.
-
بان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] bān ۱. (زیستشناسی) درختی با برگهای پَرمانند و گلهای انبوه که برگ، دانه، و غلاف آن مصرف خوراکی دارد.۲. [قدیمی] روغن معطری که از دانههای پستهمانند این گیاه میگرفتند؛ حبالبان: ◻︎ چو بان و چو کافور و چون مشک ناب / چو عود و چو عنبر چو ...
-
بان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: pān] [قدیمی] bān = بام۱: ◻︎ سر فروکردم دمی از بان چرخ / تا زنم من چرخها بر سان چرخ (مولوی: مجمعالفرس: بان).
-
بان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ بانگ] [قدیمی] bān ۱. آواز.۲. فریاد.