کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
scummed
دیکشنری انگلیسی به فارسی
منفجر شد، درده گرفتن
-
حمم برکانية ذائبة
دیکشنری عربی به فارسی
خمير مواد معدني يا الي , درده
-
magmas
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ماگما، درده، خمیر مواد معدنی یا الی
-
magma
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ماگما، درده، خمیر مواد معدنی یا الی
-
مغزجوش
لغتنامه دهخدا
مغزجوش . [ م َ ] (نف مرکب ) به جوش آورنده ٔ مغز. شوراننده ٔ مغز : ساقی می مغزجوش درده جامی به صلای نوش درده .نظامی .
-
silts
دیکشنری انگلیسی به فارسی
گرم شدن، لای، لجن، گل، ته مانده، کف، درده، لجن گرفتن
-
silt
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سیل، لای، لجن، گل، ته مانده، کف، درده، لجن گرفتن
-
sediment
دیکشنری انگلیسی به فارسی
رسوب، لای، ته نشست، ته نشین، درده، طاقی، رسوب کردن
-
slags
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سرباره، خاکستر، تفاله، کف، چرک، درده، گداز اتشفشانی، فلز نیم سوخته، اشغال، تفاله گرفتن از
-
scum
دیکشنری انگلیسی به فارسی
نوشابه، تفاله، سفیدی، کف، پس مانده، طبقه وازده اجتماع، سرجوش، درده گرفتن
-
scums
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کلاهبرداری، تفاله، سفیدی، کف، پس مانده، طبقه وازده اجتماع، سرجوش، درده گرفتن
-
رقاشی
لغتنامه دهخدا
رقاشی . [ رَ شی ی / رَ ] (اِخ ) یونس بن ابی درده کاتب عیسی بن موسی . یکی از بلغای زبان عرب بود. (الفهرست ابن ندیم ).
-
قاسم
لغتنامه دهخدا
قاسم .[ س ِ ] (اِخ ) ابن منصور دوانیقی خلیفه عباسی . وی درده سالگی وفات یافت . (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 219).
-
جام یک منی
لغتنامه دهخدا
جام یک منی . [ م ِ ی َ / ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رطل گران . (بهار عجم ). جامی که یک سیر شراب درگنجد (؟). (آنندراج ) : درده بیاد حاتم طی جام یک منی تا نامه ٔ سیاه بخیلان کنیم طی .حافظ.
-
مل
لغتنامه دهخدا
مل . [ م ِ ] (فعل نهی ) مخفف «مهل » فعل نهی از«هلیدن ». (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مل که چشم بد بر آن عارض رسدزود درده بانگ تکبیر ای پسر.سنائی (یادداشت ایضاً).