کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
درخشیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
درخشیدن
/de(a)raxšidan/
معنی
روشنایی دادن؛ پرتو افکندن؛ برق زدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
اشتعال، پرتوفشانی، تابیدن، تافتن، نورافشانی
فعل
بن گذشته: درخشید
بن حال: درخش
دیکشنری
blaze, flash, glance, glisten, glitter, irradiate, outshine, radiate, shine, spark, sparkle
-
جستوجوی دقیق
-
درخشیدن
واژگان مترادف و متضاد
اشتعال، پرتوفشانی، تابیدن، تافتن، نورافشانی
-
درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
(دَ یا دِ رَ دَ) (مص ل .) 1 - روشن شدن . 2 - تابیدن .
-
درخشیدن
لغتنامه دهخدا
درخشیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) تابیدن . پرتو افکندن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). تابان و روشن شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). پرتو انداختن . تافتن . روشن شدن . برق زدن . (ناظم الاطباء). درفشیدن . رخشیدن . فروغ دادن . لامع شدن . لمعان یافتن . ائتل...
-
درخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹درفشیدن› de(a)raxšidan روشنایی دادن؛ پرتو افکندن؛ برق زدن.
-
درخشیدن
دیکشنری فارسی به عربی
الق , خفف , لمعان , مجد
-
واژههای مشابه
-
مثل برق درخشیدن
دیکشنری فارسی به عربی
خفف
-
جستوجو در متن
-
لخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹رخشیدن› [قدیمی] laxšidan درخشیدن.
-
بِلیویدَن / بلیوِسَّن
لهجه و گویش بختیاری
belividan/belivessan درخشیدن.
-
تلالو
واژهنامه آزاد
درخشیدن
-
lightening
دیکشنری انگلیسی به فارسی
روشنایی، روشن کردن، سبک کردن، سبکبار کردن، کاستن، درخشیدن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن
-
lightened
دیکشنری انگلیسی به فارسی
روشن شده، روشن کردن، سبک کردن، سبکبار کردن، کاستن، درخشیدن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن
-
lightens
دیکشنری انگلیسی به فارسی
روشن می شود، روشن کردن، سبک کردن، سبکبار کردن، کاستن، درخشیدن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن
-
لمع
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر) [عربی] [قدیمی] lam' درخشیدن؛ روشن شدن.