کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دربالا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دربالا
لغتنامه دهخدا
دربالا. [ دَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران ، واقع در 4هزارگزی خاور ورامین با 226 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
دربالا
دیکشنری فارسی به عربی
انتهي
-
واژههای مشابه
-
واقع دربالا
دیکشنری فارسی به عربی
فوق
-
دربالا واقع شدن
دیکشنری فارسی به عربی
رييس
-
جستوجو در متن
-
فوق
دیکشنری عربی به فارسی
در بالا , بالا ي , بالا ي سر , نام برده , بالا تر , برتر , مافوق , واقع دربالا , سابق الذکر , مذکوردرفوق , بالا سري , هوايي , بالا , در حال کار
-
انتهي
دیکشنری عربی به فارسی
بالا ي , روي , بالا ي سر , بر فراز , ان طرف , درسرتاسر , دربالا , بسوي ديگر , متجاوز از , بالا يي , رويي , بيروني , شفا يافتن , پايان يافتن , به انتها رسيدن , پيشوندي بمعني زيادو زياده و بيش
-
رييس
دیکشنری عربی به فارسی
رءيس کارفرما , ارباب , برجسته , برجسته کاري , رياست کردن بر , اربابي کردن (بر) , نقش برجسته تهيه کردن , برجستگي , فرنشين , رءيس , رياست کردن , اداره کردن , سر , پيشرو , قاءد , سالا ر , فرمانده , عمده , مهم , کله , راس , عدد , نوک , ابتداء , انتها , د...
-
وتد
دیکشنری عربی به فارسی
کمرنگ , رنگ پريده , رنگ رفته , بي نور , رنگ پريده شدن , رنگ رفتن , در ميان نرده محصور کردن , احاطه کردن , ميله دار کردن , نرده , حصار دفاعي , دفاع , ناحيه محصور , قلمروحدود , ميخ , ميخ چوبي , چنگک , عذر , بهانه , ميخ زدن , ميخکوب کردن محکم کردن , زحم...
-
جزائری
لغتنامه دهخدا
جزائری . [ ج َ ءِ ] (اِخ ) سیدنعمت اﷲبن سیدعبداﷲ موسوی شوشتری . وی از عالمان بزرگ بود و در علوم فقه و حدیث و ادب عربی یگانه ٔعصر خویش بشمار میرفت و در کسب فنون فضائل کم نظیر بود. او از شاگردان علامه ٔ مجلسی و سیدهاشم بحرانی و فیض کاشانی و سایر استادا...
-
سد
لغتنامه دهخدا
سد. [ س َدد/س َ ] (از ع ، اِ)بند بسته ٔ هر چیز. حایل میان دو چیز. (مهذب الاسماء). بنایی که در جلو آب کنند. هر چیز که جلو آب گذارندتا مانع جریان شود. بازداشت و مانع. حایل و حاجز و فاصل . حد و بند. بندروغ . (ناظم الاطباء) : هم ز پیش آب حیوان سدّ ظلمت ب...