کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دبق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دبق
/debq/
معنی
۱. = سپستان
۲. مادۀ چسبناکی که از میوۀ سپستان به دست میآید؛ مویزه؛ مویزک عسلی؛ مویزج عسلی؛ شیرینک؛ داروش؛ دارواش.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دبق
فرهنگ فارسی معین
(دِ بْ) [ ع . ] (اِ.) سریشم ، دانة سبزرنگ سیاهی که بر تنة درختانی مانند امرود جا می گیرد. این دانه پس از خشک شدن ، پوستش درهم کشیده و تیره رنگ می شود که در میان آن مادة لزجی وجود دارد. در فارسی ، مویزه و مَویزک عسلی گویند.
-
دبق
لغتنامه دهخدا
دبق . [ ] (اِ) جانوریست که از پوست آن پوستین سازند.
-
دبق
لغتنامه دهخدا
دبق . [ دَ / دِ ] (اِ) چیزی است چسبنده مانندسریش که بدان شکار مرغ کنند. (غیاث ). چیزی مانند سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. (ناظم الاطباء). دِبق . (منتهی الارب ). سریش . (مهذب الاسماء) (غیاث ). چسبی است که بدرختان مالند برای شکار مرغان . از حبی چون...
-
دبق
لغتنامه دهخدا
دبق . [ دَ ب َ ] (اِخ ) نام قصبه ای در مصر. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً دبقی است رجوع به دبقی شود.
-
دبق
لغتنامه دهخدا
دبق . [ دَ ب َ ] (ع مص ) برآغالانیده شدن بچیزی و جدا نشدن از آن و گویند: ما ادبقه ؛ ای ما اضراه . (منتهی الارب ). دوسیدن . ملصق شدن . چسبیدن (در تداول امروزی ) : و علی هذا النبات [اطرماله ] لزوجة تدبق بالید کالعسل . (ابن البیطار). || اندودن بدبق . (د...
-
دبق
لغتنامه دهخدا
دبق . [ دِ ] (اِ) سریش . (مهذب الاسماء). دَبق . رجوع به دبق شود. سریشم که بدان مرغان را شکار کند. (منتهی الارب ). گیاهی است که در ساقه و شاخه های برخی از درختان مانند امرود ایجاد شود. آنرا از درخت بلوط و سیب و امرود و درختی دیگر گیرند. (مفاتیح ). دار...
-
دبق
دیکشنری عربی به فارسی
تروچسبناک , سرد ومرطوب , اهسته رو , بي حرارت , چسبناک , چسبنده , دشوار , سخت , چسبناک کردن
-
دبق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (زیستشناسی) [قدیمی] debq ۱. = سپستان۲. مادۀ چسبناکی که از میوۀ سپستان به دست میآید؛ مویزه؛ مویزک عسلی؛ مویزج عسلی؛ شیرینک؛ داروش؛ دارواش.
-
واژههای همآوا
-
دبغ
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - پیراستن پوست . 2 - رنگ سبز دادن جامه را.
-
دبغ
فرهنگ فارسی معین
(دِ) [ ع . ] (اِ.) آن چه با آن پوست را پیرایند.
-
دبغ
لغتنامه دهخدا
دبغ. [ دَ ] (ع مص ) تقویت کردن . نیرومند ساختن : الکرفس یدبغ المعده . الحصرم یدبغ المعده و یقوی البدن . فان کان یرید دبغ المعدة التی ضعفت من الرطوبة. و هو دابغ للمعدة لمرارته و عفوصته . (دزی ج 1 ص 423).
-
دبغ
لغتنامه دهخدا
دبغ. [ دَ ] (ع مص ) پیراستن پوست را. (منتهی الارب ). پاک کردن پوست . پیراستن جلد. دباغة. (منتهی الارب ). پوست پیراستن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). دِباغ . (منتهی الارب ). || رنگ سبز دادن جامه را. و فی الحدیث : دباغها طهورها. (منتهی الارب ).
-
دبغ
لغتنامه دهخدا
دبغ. [ دِ ] (ع اِ) آنچه به وی پوست پیرایند. (منتهی الارب ). آنچه بدان پوست پیرایند یعنی دباغی کنند پوست را. آنچه بدان پوست نرم کنند پیراستن را. دِبغَة.