کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داوری کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
داوری کردن
دیکشنری
adjudicate, arbitrate, decide, determine, gauge, hold, doom, estimate, umpire, pass, render
-
جستوجوی دقیق
-
داوری کردن
لغتنامه دهخدا
داوری کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قضاء. حکومت . محاکمه . دیوان کردن . حکمیت . محاکمه کردن . یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمة. الخصام . (تاج المصادر بیهقی ). فصل . (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن ...
-
داوری کردن
دیکشنری فارسی به عربی
احکم , حکم , قاضي , محکم
-
واژههای مشابه
-
داورى
واژهنامه آزاد
قضاوت
-
روز داوری
لغتنامه دهخدا
روز داوری . [ زِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روز قیامت . روز شمار. یوم الحساب : گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند.حافظ.
-
داوری افتادن
لغتنامه دهخدا
داوری افتادن . [ وَ اُ دَ ] (مص مرکب ) داوری واقع شدن . منازعه بپا شدن . داوری خاستن . رجوع به داوری شود : پیش داوربردم او را فتنه شد داور بروتا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا.نظامی (از آنندراج ).
-
داوری برخاستن
لغتنامه دهخدا
داوری برخاستن . [ وَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) داوری بر طرف شدن . داوری مرتفع شدن . خلاف از میانه بیکسو شدن : یافتندش در آن گواهی راست مهر بنشست و داوری برخاست . نظامی .رجوع به داوری شود.
-
داوری بردن
لغتنامه دهخدا
داوری بردن . [ وَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) به محاکمه شدن از ظلم کسی در پیش حاکم عادل : هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری . سعدی .داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی ).ما را شکایتی ز تو گر هست هم به تست کز تو بدیگری نتوا...
-
داوری خوردن
لغتنامه دهخدا
داوری خوردن . [وَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) از حکم قضا فرمان بردن . به حکومت و حکمیت گردن نهادن . پذیرفتن عقوبت .
-
داوری داشتن
لغتنامه دهخدا
داوری داشتن . [ وَ ت َ ](مص مرکب ) نزاع و مرافعه و دعوی داشتن : چو دارد کسی با کسی داوری نیابد بداد از کسی یاوری . اسدی .- داوری نداشتن ؛ بر سر نزاع نبودن : ندارد کسی با تو زین داوری ز تخم پراکنده خود بر خوری . فردوسی . || دادخواهی . ترافع. تظلم : ل...
-
داوری شیرازی
لغتنامه دهخدا
داوری شیرازی . [ وَ ی ِ ] (اِخ ) نامش محمد است و سومین فرزند وصال شیرازی است مولدش به سال 1238 و وفاتش 1284 هَ . ق . است . دیوانی دارد که به سال 1330 هَ . ش . در شیراز بچاپ رسیده است . از اوست :در دل تنگ نخواهم که هوای تو بودحیفم آید که در این غمکده ...
-
داوری مازندرانی
لغتنامه دهخدا
داوری مازندرانی . [ وَ ی ِ زَ دَ ] (اِخ ) شاعرست . او راست :روزگار و هرچه در وی هست بس ناپایدارست ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری آفتابا از درمیخانه مگذر کاین حریفان یا بنوشندت که جامی یا ببوسندت که یاری .
-
داوری خانه
لغتنامه دهخدا
داوری خانه . [ وَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) محکمة. (منتهی الارب ). دادگاه . دیوانخانه . جای عدالت . عدلیه .
-
داوری دار
لغتنامه دهخدا
داوری دار. [ وَ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ داوری . داوری کننده . || (اِخ ) خدای متعال . رجوع به داور و نیز رجوع به داوری شود.
-
داوری گاه
لغتنامه دهخدا
داوری گاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) محکمه . داورگاه . داوری گه . داورگه . دارالعدالة. || مجازاً جنگ جای . آنجا که از مردان و از مردی آنان حکومت کنند : سکندر در آن داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت . نظامی .در آن داوری گاه چون تیغ تیزکه هم رست خیزست و ه...