کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داوران داور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
داوران داور
لغتنامه دهخدا
داوران داور. [ وَ وَ ] (اِ مرکب ) داور داوران . حاکم حاکمان . رجوع به داور داوران شود.
-
واژههای مشابه
-
کیل داوران
لغتنامه دهخدا
کیل داوران . [ وَ ] (اِ مرکب ) رجوع به گیل داوران شود.
-
گیل داوران
لغتنامه دهخدا
گیل داوران . [ وَ ] (اِ مرکب ) نام فارسی زعرور باشد. (فهرست مخزن الادویة). گیل . گیل سرخ . کیلک . رجوع به زعرور شود.
-
جستوجو در متن
-
referees
دیکشنری انگلیسی به فارسی
داوران، داور، داور مسابقات، داوری کردن، داور مسابقات شدن
-
داور
لغتنامه دهخدا
داور. [ وَ ] (ص ، اِ) دادور. در اصل این کلمه دادور بود به معنی صاحب داد پس بجهت تخفیف دال ثانی را حذف کردند. (غیاث اللغات ). در اصل دادور بود چون نامور و هنرور و سخنور. بهمان معنی عادل است و در اصل دادور بوده است یک دال را حذف کرده اندچه در فرس مخفف ...
-
video check,video review
بازبینی ویدئویی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] بازپخش ویدئوی یک صحنه از مسابقه بهمنظور رسیدگی به اعتراض سرمربی یا ورزشکار به نظر داور یا برای رفع تشکیک داوران یا حتی بهعنوان مرحلهای از داوری
-
داور
لغتنامه دهخدا
داور. [ وَ ] (اِ) حاکم شرع یا عرف . موسی پایه و درجه ٔ داور را به اندرز خسوره ٔ خود یترون در میان قوم قرار داد. (خروج 18: 13 -26) و سرداران هزاره و صده و پنجاهه و دهه نامیده میشدند ولکن داور و پادشاه همان قاضی بود و او نیز میبایست که در اصول و فروع ا...
-
قاضی القضاة
لغتنامه دهخدا
قاضی القضاة. [ ضِل ْ ق ُ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) داوران داور. سرداوران . قاضی قاضیان . صاحب تجارب السلف درباره ٔ جلال الدین علی بن علی بن هبة اﷲ بخاری آورد: مردی ادیب و فاضل و فقیه بود و در سنه ٔ اثنین و ثمانین و خمس مأئة متولی قضا شد و لقبش اقضی ال...
-
یاور
لغتنامه دهخدا
یاور. [ وَ ] (ص ، اِ) یاری دهنده و مددکار. (برهان ). مددکار. (آنندراج ). یاری ده . (شرفنامه ٔ منیری ). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق . (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی . یار. ظهیر : وزان پس چنین گفت کای یاوران پلنگان ...
-
داد دادن
لغتنامه دهخدا
داد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) داد کردن . عدل . عُدل . عدولة. معدِلة. معدَلة. اغدار. انصاف . (منتهی الارب ). انتصاف . انصاف دادن . حکم بحق کردن . رفع تعدی و ظلم کردن . عدالت ورزیدن : اگر امیر جهاندار داد من ندهدچهار ساله نوید مرا که هست خرام ... رودکی ...
-
گران
لغتنامه دهخدا
گران . [ گ ِ ] (ص ) پهلوی گران (سنگین و ثقیل ) از اوستا گئورو از گرو ، پارسی باستان گرانه (؟) ، کردی گران (ثقیل ، گران ، سخت ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سخت . وزین . غالی . غالیه . ثقیل و سنگین که در مقابل خفیف و سبک است : عجب آید زتو مرا که ...