کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داغ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
داغ
/dāq/
معنی
۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.
۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.
۳. (اسم) [مجاز] نشانه.
۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب: ۴۰۹).
۵. [مجاز] اندوه سخت از ناامیدی و حرمان: ◻︎ چو درویش بیند توانگر به ناز / دلش بیش سوزد به داغ نیاز (سعدی۱: ۱۴۰).
۶. (اسم) [قدیمی] آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت میگذراند.
۷. (اسم) [قدیمی] جای سوخته با آهن تفته یا آتش.
۸. (اسم) [قدیمی] لکه.
〈 داغ باطله: [قدیمی] نشان بیهودگی و از کارافتادگی.
〈 داغ باطله به کسی زدن: [قدیمی، مجاز] او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن.
〈 داغ دل: [مجاز] داغی که بر دل نشسته باشد؛ اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد؛ مصیبت بزرگ؛ مصیبت مرگ یکی از عزیزان.
〈 داغ دیدن: (مصدر لازم) [مجاز] از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دلآزرده شدن.
〈 داغ شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] بسیار گرم شدن؛ بسیار گرم و سوزان شدن.
〈 داغ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. بسیار گرم کردن؛ گرم و سوزان ساختن.
۲. با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن.
۳. با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند.
〈 داغودرفش: [قدیمی] داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده.
〈 داغودِرَوش: [قدیمی] = 〈 داغودرفش: ◻︎ به موسمی که ستوران دِرَوش و داغ کنند / ستوروار بر اعدا نهاد داغودِرَوش (سوزنی: ۲۲۳).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. حار، سوزان، سوزنده، گرم
۲. علامت، لکه، مهر، نشان، نشانه
۳. اندوه، عزا، غم ≠ سرد
فعل
بن گذشته: داغ کرد
بن حال: داغ کن
دیکشنری
brand, controversial, fervent, fervid, feverish, fiery, flaming, heated, hot, lively, red-hot, spot, stain, sweltering
-
جستوجوی دقیق
-
داغ
واژگان مترادف و متضاد
۱. حار، سوزان، سوزنده، گرم ۲. علامت، لکه، مهر، نشان، نشانه ۳. اندوه، عزا، غم ≠ سرد
-
stigma 1
داغ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[پزشکی] خصیصه یا نشان یا علامتی که بیماری خاصی را مشخص کند
-
داغ
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) سوزاندن جایی از بدن حیوان یا برده با آهن تفته و مانند آن .
-
داغ
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] (اِ.) کوه ، جبل .
-
داغ
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) 1 - بسیار گرم ، سوزان . 2 - (مجازاً) پررونق . 3 - هیجان انگیز. ؛~ دل کسی را تازه کردن باعث یادآوری و تجدید غمی شدن که او در گذشته تحمل کرده است . ؛ ~ چیزی را به دل کسی گذاشتن کسی را از داشتن چیز دلخواهش محروم کردن . ؛~ پیشانی نشان...
-
داغ
لغتنامه دهخدا
داغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست ؛ یعنی نشان آب . و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی ...
-
داغ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: dāk] dāq ۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.۳. (اسم) [مجاز] نشانه.۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب:...
-
داغ
دیکشنری فارسی به عربی
حار , خانق , صنف , علامة , لطخة
-
داغ
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: dâq طاری: dâq طامه ای: dâq طرقی: dâq کشه ای: dâq نطنزی: dâq
-
داغ
لهجه و گویش گنابادی
dagh در گویش گنابادی یعنی ننگ ، زدن علامت بردگی یا مالکیت بر بدن انسان یا حیوان ، غصه در مرگ عزیزان داشتن ، عذاب و شکنجه ، دل شکستگی و درد فراق ، گرم کردن ، حرارت دادن
-
داغ
لهجه و گویش تهرانی
نشان،مهرداغ
-
داغ
واژهنامه آزاد
(گنابادی) ننگ، علامت بردگی یا مالکیت که بر بدن انسان یا حیوان بزنند. || غصۀ مرگ عزیزان، دل شکستگی و درد فراق.
-
واژههای مشابه
-
داغ داغ
لغتنامه دهخدا
داغ داغ . (ص مرکب ) دارای نشانها و لکه ها و خطوط برنگی خلاف رنگ متن .
-
داغ بالای داغ
لغتنامه دهخدا
داغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.