کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داعي السلام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
داعی
لغتنامه دهخدا
داعی . (اِخ ) اصل وی از انجدان توابع مذکوره است طبع خوشی دارد. ازوست :آمدی رفت ز خود دل بکنارم بنشین بنشین تا بخود آید دل زارم بنشین دل من بردی و اینک پی جان آمده ای بنشین تا بتو آنهم بسپارم بنشین تا آن سر زلف تابدارش زده است ماند بکسی دلم که مارش زد...
-
داعی
لغتنامه دهخدا
داعی . (اِخ ) رجوع به علی بن محمد داعی شود.
-
داعی
لغتنامه دهخدا
داعی . (اِخ ) رجوع به یوسف الداعی شود.
-
داعی
لغتنامه دهخدا
داعی . (اِخ ) ظاهراً از مردم قرن هفتم هجری است . مرحوم قزوینی در کتاب شدالازار حاشیه ٔ ص 145 آرد: استاد فخرالدین ابومحمد احمدبن محمود (بنقل از طبقات القراءجزری ج 1 ص 138) بر اصحاب داعی قرائت کرده است و این فخرالدین ابومحمد در 18 ذی القعده سال 732 به ...
-
داعی
لغتنامه دهخدا
داعی . (ع ص ، اِ) دعاگوی . دعاکننده . (مهذب الاسماء) : ای ملکوت و ملک داعی درگاه توظل خدایی که باد فضل خدایت معین . خاقانی .ای داعی حضرت تو ایام گرچه نکنم دعا مقسم . خاقانی .مرا خدیو جهان دی مراغه ای میخواندولیک هیچ بدان نوع و طبع داعی نیست . خاقانی ...
-
داعی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: دُعاة] dā'i ۱. دعاکننده.۲. طلبکننده؛ خواهنده.۳. کسی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کند.
-
دَاعِيَ
فرهنگ واژگان قرآن
دعوت کننده
-
داعی
دیکشنری فارسی به عربی
دافع
-
داعی
واژهنامه آزاد
دعوت کننده و خوش آمدگو.
-
علی داعی
لغتنامه دهخدا
علی داعی . [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن قاسم بن محمد حسنی یمنی . متولد 1040 هَ . ق . وی از صاحبان علم و ریاست بود و برای خود دعوت کرد و شهر صعدة را مسخر ساخت و به نام خود سکه زد و فعالیتهای بسیاری برای محاصره ٔ صنعاء کرد اما سودی نبخشید. سپس به صعدة...
-
گور داعی
لغتنامه دهخدا
گور داعی . [ رِ ] (اِخ ) محلی در نزدیکی گرگان که تن بی سر محمدبن زید (علوی ) که در سال 287 هَ . ق . در دومیلی گرگان شکست یافت و به قتل رسید در آنجا مدفون است . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 124).
-
داعی الدعاة
فرهنگ فارسی معین
(یَ دَّ) [ ع . ] (اِمر.) یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان ، که رییس مجلس دعوت بوده و روزهای معینی در هفته تشکیل می شد. این مقام پایین تر از «امام » و بالاتر از «داعی کبیر» بود.
-
داعی الله
فرهنگ فارسی معین
(یُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) 1 - خوانندة خدا. 2 - پیغامبر اسلام (ص ).
-
شاه داعی
لغتنامه دهخدا
شاه داعی . (اِخ ) داعی شیرازی . فخرالعارفین سیدنظام الدین محمودبن حسن الحسنی ملقب به داعی الی اﷲ. از سادات حسنی شیراز و از نوادگان داعی صغیر از دعاة طبرستان و شاعری چیره دست و عارفی وارسته است . رجوع به داعی (شاه ...) شود.
-
اطروش داعی
لغتنامه دهخدا
اطروش داعی . [ اُ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به اطروش حسن شود.