کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داستان راندن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
داستان راندن
لغتنامه دهخدا
داستان راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) قصه کردن . حکایت کردن . حدیث کردن . گفتگو کردن : فرستاد کس بخردان را بخواندبسی داستان پیش ایشان براند. فردوسی .همی راند با هر کسی داستان شدند اندر آن کار همداستان . فردوسی .ورجمیل از دل نبودی طالب حسن وجمال کافرم گر ن...
-
واژههای مشابه
-
هم داستان
لغتنامه دهخدا
هم داستان . [ هََ ] (ص مرکب ) دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند. || موافق . (برهان ). متفق . هم سخن . هم عقیده . هم فکر. (یادداشتهای مؤلف ) : گفت : تا جان دارم بدین همداستان نشوم . (تاریخ بلعمی ). اکنون که بیافریدم ا...
-
comic strip, strip cartoon
داستان مصور
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سینما و تلویزیون] داستانی که بهصورت نقاشی یا طراحیهای پیدرپی روایت میشود و گفتوگوهای شخصیتهای آن در درون حبابک ارائه میشود
-
داستان زدن
فرهنگ فارسی معین
(زَ دَ) (مص ل .) 1 - مَثَل زدن ، مثال آوردن . 2 - حکایت کردن .
-
داستان شدن
فرهنگ فارسی معین
(شُ دَ) (مص ل .) شهره شدن ، مشهور گشتن .
-
داستان سرایی
فرهنگ فارسی معین
(سَ) (حامص .) قصه گویی ، افسانه پردازی .
-
هم داستان
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص .) موافق ، هم فکر.
-
رستم داستان
لغتنامه دهخدا
رستم داستان . [ رُ ت َ م ِ ] (اِخ ) رستم دستان . همان رستم است که پهلوانیست معروف . (آنندراج ) : کای رایت کاویان تته وی رستم داستان تته . سنجر کاشی (از آنندراج ).و رجوع به رستم و رستم دستان و رستم زال و رستم زر شود.
-
داستان آوردن
لغتنامه دهخدا
داستان آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) حکایت کردن : او سلیمان است و من موری بیادش زنده ام زنده ماناد او کز او این داستان آورده ام . خاقانی .|| مکایده . مکر آوردن . دستان آوردن .کید کردن .
-
داستان بودن
لغتنامه دهخدا
داستان بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) مثل بودن . شهره بودن . مثل سائر شدن . شهره گشتن : ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بودم بحکمت مر مرا همچون فریدون داستان کردی . رودکی (از آنندراج ).بباید بدین بود همداستان که من داستانم بدین داستان . فردوسی .زهی خسروی ...
-
داستان پرداختن
لغتنامه دهخدا
داستان پرداختن . [ پ َ ت َ ] (مص مرکب ) قصه کردن . حدیث کردن . افسانه گفتن . حکایت گفتن : داستان نقش پردازی بمشق سادگی میتوان پرداخت خطبر صفحه ٔ نیرنگ زن .ظهوری (از آنندراج ).
-
داستان دیدن
لغتنامه دهخدا
داستان دیدن . [ دی دَ ] (مص مرکب ) مشهور و برملا دیدن .آشکارا دیدن . مقابل پنهان و مخفی دیدن : هلد بشهر خجند اندرون به پنهانی وزآن بگرد سمرقند داستان بیند.سوزنی .
-
داستان رفتن
لغتنامه دهخدا
داستان رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) نقل شدن قصه . گفته شدن واقعه . نقل شدن حکایت : همی رفت هرگونه ای داستان چه از بدنژاد و چه از راستان .فردوسی .
-
داستان شدن
لغتنامه دهخدا
داستان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب )مشهور شدن . شهره گشتن . بلندآوازه گشتن : به ایران و توران بر راستان شد آن شهر خرم یکی داستان . فردوسی .از مردمی میان مهان داستان شدی جز داستان خویش دگر داستان مخوان . فرخی .بدوستان و به بیگانگان به آب طمعبسان اشعث طم...