کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داستان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
داستان
/dāstān/
معنی
۱. افسانه.
۲. سرگذشت؛ حکایت دستان.
۳. قصه.
۴. مثل.
〈 داستان راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. داستان گفتن؛ قصه گفتن.
۲. حکایت کردن.
〈 داستان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. افسانه گفتن.
۲. مثل زدن: ◻︎ شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی: ۳/۳۷۶).
〈 داستان شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] مشهور شدن؛ بلندآوازه شدن: ◻︎ از مردمی میان جهان داستان شدی / جز داستان خویش دگر داستان مخوان (فرخی: ۲۹۷).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. حکایت، سرگذشت
۲. افسانه، قصه
۳. حدیث، مثل، نقل
۴. ادبیات، رمان
۵. زبانزد، شهره، مشهور
دیکشنری
action, account, fiction, myth, narration, narrative, recital, relation, saga, story, tale
-
جستوجوی دقیق
-
داستان
واژگان مترادف و متضاد
۱. حکایت، سرگذشت ۲. افسانه، قصه ۳. حدیث، مثل، نقل ۴. ادبیات، رمان ۵. زبانزد، شهره، مشهور
-
داستان
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - سرگذشت . 2 - قصه ، حکایت . 3 - مشهور ، زبانزد خاص و عام .
-
داستان
لغتنامه دهخدا
داستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین . رودکی .مر این داستان کش...
-
داستان
لغتنامه دهخدا
داستان . (اِخ ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبداﷲ داستانی برسر قبر او درخت خشک است ، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز بوصیت گویند که آن...
-
داستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dāstān] dāstān ۱. افسانه.۲. سرگذشت؛ حکایت دستان.۳. قصه.۴. مثل.〈 داستان راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. داستان گفتن؛ قصه گفتن.۲. حکایت کردن.〈 داستان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. افسانه گفتن.۲. مثل زدن: ◻︎ شگفت آمدش داستانی ...
-
داستان
دیکشنری فارسی به عربی
حکاية , خرافة , رواية , قصة
-
واژههای مشابه
-
هم داستان
لغتنامه دهخدا
هم داستان . [ هََ ] (ص مرکب ) دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند. || موافق . (برهان ). متفق . هم سخن . هم عقیده . هم فکر. (یادداشتهای مؤلف ) : گفت : تا جان دارم بدین همداستان نشوم . (تاریخ بلعمی ). اکنون که بیافریدم ا...
-
comic strip, strip cartoon
داستان مصور
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سینما و تلویزیون] داستانی که بهصورت نقاشی یا طراحیهای پیدرپی روایت میشود و گفتوگوهای شخصیتهای آن در درون حبابک ارائه میشود
-
داستان زدن
فرهنگ فارسی معین
(زَ دَ) (مص ل .) 1 - مَثَل زدن ، مثال آوردن . 2 - حکایت کردن .
-
داستان شدن
فرهنگ فارسی معین
(شُ دَ) (مص ل .) شهره شدن ، مشهور گشتن .
-
داستان سرایی
فرهنگ فارسی معین
(سَ) (حامص .) قصه گویی ، افسانه پردازی .
-
هم داستان
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص .) موافق ، هم فکر.
-
رستم داستان
لغتنامه دهخدا
رستم داستان . [ رُ ت َ م ِ ] (اِخ ) رستم دستان . همان رستم است که پهلوانیست معروف . (آنندراج ) : کای رایت کاویان تته وی رستم داستان تته . سنجر کاشی (از آنندراج ).و رجوع به رستم و رستم دستان و رستم زال و رستم زر شود.
-
داستان آوردن
لغتنامه دهخدا
داستان آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) حکایت کردن : او سلیمان است و من موری بیادش زنده ام زنده ماناد او کز او این داستان آورده ام . خاقانی .|| مکایده . مکر آوردن . دستان آوردن .کید کردن .