کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داد ستاندن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
داد ستاندن
لغتنامه دهخدا
داد ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص مرکب ) حق خود گرفتن . داد ستدن : کیست که گوید ترا نگر نخوری می می خور و داد طرب ز مستان بستان . ابوحنیفه ٔ اسکافی .بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم . مسعودسعد.که برادر شما را دیوان کشتند ومرا ب...
-
واژههای مشابه
-
گشنسب داد
لغتنامه دهخدا
گشنسب داد. [ گ ُ ن َ ] (اِخ ) سردار ایرانی ، ملقب به نخوراگ که زرمهر او را مأمور مذاکره با ارمنیان نموده بود. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 318 و 382 و بعد).
-
بهمنداد
فرهنگ نامها
(تلفظ: bahman dād) نکو داد ؛ آفریدهی نیک اندش .
-
فرّخ داد
فرهنگ نامها
(تلفظ: farrox dād) زادهی مبارک و خجسته ؛ (به مجاز) خوش قدم ، قدم خیر .
-
نیکداد
فرهنگ نامها
(تلفظ: nik dād) (نیک + داد = داده) ، دادهی نیک ، دادهی خوب .
-
یزدانداد
فرهنگ نامها
(تلفظ: yazdān dād) خداداد ؛ (در اعلام) نام پسر شاپور سیستانی ، یکی از دستیارانِ ابومنصور المعمری در جمعآوری شاهنامهی منثور ابو منصوری .
-
ادامه داد
فرهنگ واژههای سره
دنبال کرد
-
نسبت داد
فرهنگ واژههای سره
بربست
-
اللـه داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی. فارسی] 'allāhdād ۱. [عامیانه] مال خداداده.۲. [قدیمی] خداداد.۴. [قدیمی] آنچه به غنیمت ببرند یا غارت کنند.
-
یزدان داد
لغتنامه دهخدا
یزدان داد. [ ی َ ] (اِخ ) ابن شاپور سیستانی ، یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گردکردن شاهنامه ٔ منثور ابومنصوری . (یادداشت مؤلف ).
-
یزدان داد
لغتنامه دهخدا
یزدان داد. [ ی َ ] (اِخ ) نام دختر خسرو اول انوشیروان به نوشته ٔ ابن بلخی . (از یادداشت مؤلف ) : مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت انوشروان . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 25).
-
داد دادن
فرهنگ فارسی معین
(دَ) (مص م .) 1 - اجرای عدالت کردن . 2 - قطع نزاع کردن .
-
رامش داد
لغتنامه دهخدا
رامش داد. [ م ِ ] (اِ مرکب ) روغنی دارویی است و برای فلج و لقوه و نقرس و رعشه و دردهای مفاصل و پشت و قولنج سودمند است . رجوع به قانون ابن سینا چ تهران ص 39 شود.
-
زروان داد
لغتنامه دهخدا
زروان داد. [ زَ ] (اِخ ) یکی از پسران مهر نرسی است که بمقام هیربدان هیربد رسید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و سبک شناسی بهار ص 190 شود.