کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دادستانی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دادستانی
/dādsetāni/
معنی
۱. ستاندن داد کسی از دیگری.
۲. (حقوق) شغل و عمل دادستان.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دادستانی
فرهنگ فارسی معین
( ~.)(اِ.) 1 - شغل دادستان . 2 - محل دادگاه ، دادسرا.
-
دادستانی
لغتنامه دهخدا
دادستانی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) انتقام . عمل دادستاندن . دادخواهی . || در اصطلاح دادگستری منصب و وظیفه ٔ قضائی مدعی العموم . || (اِ مرکب ) دادسرا.
-
دادستانی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) dādsetāni ۱. ستاندن داد کسی از دیگری.۲. (حقوق) شغل و عمل دادستان.
-
واژههای مشابه
-
دادستانی کل
دیکشنری فارسی به عربی
الإدعاء العام
-
جستوجو در متن
-
الإدعاء العام
دیکشنری عربی به فارسی
دادستاني کل
-
مدعی العمومی
لغتنامه دهخدا
مدعی العمومی . [ م ُدْ دَ عِل ْ ع ُ ] (حامص مرکب ) دادستانی . (لغات فرهنگستان ). رجوع به دادستانی شود.
-
دادطلبی
لغتنامه دهخدا
دادطلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب ) عمل دادطلب . تظلم . دادخواهی . || دادستانی . ستاندن داد مظلوم از ظالم .
-
دمیتریف
لغتنامه دهخدا
دمیتریف . [ دِ ی ِف ْ ] (اِخ ) ایوان ایوانویچ . از گویندگان نامدار روسیه بود. وی به سال 1760 م . بدنیا آمد و به سال 1837 م . درگذشت . او در اول به خدمت ارتش درآمد و بعدها به مقام دادستانی و نظارت عدلیه رسید. امثال و داستانهای منظوم و اشعاری دیگر از ا...
-
محسن
لغتنامه دهخدا
محسن . [ م ُ س ِ ] (اِخ ) (سیدمحسن محلاتی ) صدر الاشراف . متولد 1288 هَ . ق . فرزند سید حسین فخرالذاکرین از روضه خوانان محلات بود. وی ابتدا از طلاب مدرسه ٔ حاج ابوالحسن معمار اصفهانی (صنیعالملک ) بود و بعد خود را به دربار نزدیک گردانید و معلم یکی از ...
-
شکیمة
لغتنامه دهخدا
شکیمة. [ ش َ م َ ] (ع اِمص ) ننگ . عار. (ناظم الاطباء). ننگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سرکشی . کبر. غرور. (ناظم الاطباء). سرکشی . یقال : فلان شدید الشکیمة اذا کان ابیاً. (منتهی الارب ).- ذوالشکیمة ؛سرکش . شدیدالنفس . (یادداشت مؤلف ): فلان ذوشکی...