کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
داد
/dād/
معنی
۱. [مقابلِ بیداد] عدل؛ انصاف: ◻︎ در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگهدار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، ◻︎ جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸).
۲. [عامیانه] بانگ بلند؛ فریاد؛ فغان: ◻︎ برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی (؟: لغتنامه: داد).
۳. [قدیمی] قانون.
۴. (اسم مصدر) [قدیمی] دادخواهی.
۵. (صفت) [قدیمی] عادل: ◻︎ چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی: ۷/۲۳)، ◻︎ جهانآفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی: ۸/۳۳۹).
۶. (قید) [قدیمی] بهحق.
〈 داد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] شکایت به دادگاه بردن و طلب عدلوداد کردن؛ دادخواهی کردن.
〈 داد چیزی را دادن: [مجاز] حق چیزی را چنان که باید ادا کردن: ◻︎ چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی: ۶/۳۷۰)، ◻︎ هرکه داد خِرد نداند داد / آدمیصورت است و دیونهاد (نظامی۴: ۵۵۴)، ◻︎ زاینسان که میدهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲: ۳۴۶).
〈 داد دادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. به داد کسی رسیدن و حکم به عدلوداد کردن.
۲. [مجاز] چنانکه سزاوار است رفتار کردن.
۳. [مجاز] چنانکه شاید و باید کاری انجام دادن.
〈 داد زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) داد کشیدن؛ فریاد کردن؛ آواز بلند برآوردن.
〈 داد کردن: (مصدر لازم)
۱. داد کشیدن؛ داد زدن؛ فریاد کردن؛ بانگ بلند برآوردن.
۲. از روی داد حکم کردن؛ اجرای عدالت کردن: ◻︎ دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نهای داد کن داد کن (نظامی۵: ۸۵۴) ◻︎ شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ: ۳۸۶ حاشیه).
〈 دادوبیداد: [عامیانه] جاروجنجال؛ هیاهو.
〈 دادوفریاد: [عامیانه] ◻︎ 〈 دادوبیداد
〈 دادوقال: [عامیانه] ◻︎ 〈 دادوبیداد
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. انصاف، دهش، عدالت، عدل، قسط، معدلت، نصفت
۲. جار، جیغ، عربده، غریو، فریاد، فغان، هیاهو
۳. بخشیدن، دادن، عطا کردن ≠ بیداد
۴. ستاندن، ستدن
فعل
بن گذشته: داد
بن حال: ده
دیکشنری
bark, call, cry, ejaculation, exclamation, hue, justice, outcry, shout, yell, yelp
-
جستوجوی دقیق
-
داد
واژگان مترادف و متضاد
۱. انصاف، دهش، عدالت، عدل، قسط، معدلت، نصفت ۲. جار، جیغ، عربده، غریو، فریاد، فغان، هیاهو ۳. بخشیدن، دادن، عطا کردن ≠ بیداد ۴. ستاندن، ستدن
-
داد
فرهنگ فارسی معین
(مص مر.) ، (اِ.) 1 - عطا کردن . 2 - بخشش ، عطا. 3 - بهره ، نصیب . 4 - گوشه ای در دستگاه ماهور. ؛ ~ و ستد دادن و گرفتن .
-
داد
فرهنگ فارسی معین
و ستد (دُ س ِ تَ) (مص مر.) 1 - فروش و خرید ، معامله ، تجارت . 2 - دادن و گرفتن .
-
داد
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - قانون . 2 - عدالت ، انصاف . 3 - بانگ ، فغان . ؛~ سخن دادن سخنوری کردن ، نطق کردن . ؛~ کسی به هوا رفتن فریادش برخاستن .
-
داد
لغتنامه دهخدا
داد. (اِ) عدل . (برهان ). مَعدِلَه . (منتهی الارب ). بذل . (برهان ). قسط. نصفت . مقابل ستم . ظلم و جور. عدالت . (برهان ). نَصف . نِصف . نَصَف . (منتهی الارب ) : ای شهریار راستین ، ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیکخواه ،ای از همه شاهان گزین . دقیقی...
-
داد
لغتنامه دهخدا
داد. (اِخ ) (امیر...) حبشی بن آلتونتاق (ابوشجاع ) ممدوح امیرمعزی شاعر. وی از جانب سلطان برکیارق تاسال 495 هَ . ق . امارت خراسان داشت و در این سال سلطان سنجر از جانب برادر به امارت خراسان بجای وی آمدو این امیر را با سلطان جنگی بوده است و در آن جنگ در ...
-
داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dāt] dād ۱. [مقابلِ بیداد] عدل؛ انصاف: ◻︎ در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگهدار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، ◻︎ جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸).۲. [عامیانه] بانگ بلند؛ فریاد؛ فغان: ◻︎ برفت آن گلبن...
-
داد
فرهنگ فارسی عمید
(بن ماضیِ دادن) dād ۱. =دادن۲. (اسم) (موسیقی) گوشهای در دستگاه ماهور.٣. (اسم مصدر) عطا و بخشش؛ عطیه.٤. (اسم مصدر) [قدیمی] دادن.٥. (اسم) [قدیمی] تقدیر؛ قسمت: ◻︎ ز خورشید تابنده تا تیرهخاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی: ۲/۳۴۵).〈 دادودهش: [...
-
داد
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: hâšdâ طاری: hâštâ طامه ای: heydâ طرقی: hâštâ کشه ای: hâštâ نطنزی: hâšdâ
-
داد
لهجه و گویش گنابادی
dad در گویش گنابادی یعنی فریاد ، نعره زدن ، جیغ ، تحویل ، سپردن ، دادن
-
داد
دیکشنری فارسی به عربی
حي , صيحة , عدالة
-
داد
واژهنامه آزاد
(گنابادی) فریاد، نعره زدن، جیغ. || تحویل، سپردن.
-
واژههای مشابه
-
گشنسب داد
لغتنامه دهخدا
گشنسب داد. [ گ ُ ن َ ] (اِخ ) سردار ایرانی ، ملقب به نخوراگ که زرمهر او را مأمور مذاکره با ارمنیان نموده بود. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 318 و 382 و بعد).
-
بهمنداد
فرهنگ نامها
(تلفظ: bahman dād) نکو داد ؛ آفریدهی نیک اندش .