کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
داح
لغتنامه دهخدا
داح . (ع اِ) بازیچه ٔ بچگان . (دهار). || نقشی است رنگین که بر لوح کشند برای مشغولی کودکان . || دست برنجن تافته بابریشم . || نوعی از بوی خوش . || نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد. (منتهی الارب ). نقش و نگار.
-
واژههای همآوا
-
داه
واژگان مترادف و متضاد
۱. پرستار، دایه، ربیبه ۲. کنیز ۳. آبستن
-
داه
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - دایه . 2 - پرستار. 3 - زن باردار.
-
داه
لغتنامه دهخدا
داه . (اِ) کنیزک . (برهان ) (غیاث ). امه . خدمتکار کنیز. مولاة. جاریه . وصیفه . خادمه . پرستار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مقابل بنده . مقابل عبد. دَدَه . پرستار چون زن باشد. قثام . ام دفار. دفار. رغال . معز. کهداء. (منتهی الارب ). کنیزی...
-
داه
لغتنامه دهخدا
داه . [ ه َ ] (اِخ )استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب شرقی دریای خزر سکنی داشتند موسوم به داه یا بزبان اوستائی «دا اِ» بودند. (ایرا...
-
داه
لغتنامه دهخدا
داه . [ هِن ](ع ص ) رجل داه ؛ مرد زیرک . ج ، دهاة. (منتهی الارب ).
-
داه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dāh عدد ده: ◻︎ اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی: ۵۳۹).
-
داه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dāh ۱. کنیزک.۲. پرستار.۳. دایه: ◻︎ با نوبتت فلک به صدا همسخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری: ۵۴).۴. (صفت) [مجاز] فرومایه.۵. (صفت) [مجاز] پریشانخاطر.۶. (صفت) حامله؛ آبستن.
-
جستوجو در متن
-
داحة
لغتنامه دهخدا
داحة. [ ح َ ] (ع اِ) واحد داح . بازی کودکان . یقال : الدنیا داحة. (مهذب الاسماء). رجوع به داح شود.
-
ابومسلم
لغتنامه دهخدا
ابومسلم . [ اَم ُ ل ِ ] (اِخ ) شیب . ابن داح . رجوع به شیب ... شود.
-
بستان افروز
لغتنامه دهخدا
بستان افروز. [ ب ُ اَ ](اِ مرکب ) بوستان افروز. گلی است سرخ رنگ و بی بوی که آن را تاج خروس و گل یوسف نیز گویند و بعضی اسپرغم را که ضیمران باشد بستان افروز میگویند و بجای فا، بای فارسی هم آمده است . (برهان ). سرخ مرد یا سرخ مرز یا گل یوسف . (سروری ). ...