کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خیل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خیل
/xeyl/
معنی
۱. گروه؛ دسته: خیل استقبالکنندگان.
۲. [قدیمی] گروه اسبان؛ گلۀ اسب.
۳. [قدیمی] گروهِ سواران.
۴. [قدیمی] قبیله؛ طایفه.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ارتش، جند، سپاه، عسکر، فوج، قشون، گند، لشکر
۲. گروه
۳. پیرو، مرید، هواخواه
۴. ایل، طایفه، عشیره، قبیله، دودمان
۵. سواران، سوارکاران
۶. گروه اسبان
دیکشنری
stumpy, cloud
-
جستوجوی دقیق
-
خیل
واژگان مترادف و متضاد
۱. ارتش، جند، سپاه، عسکر، فوج، قشون، گند، لشکر ۲. گروه ۳. پیرو، مرید، هواخواه ۴. ایل، طایفه، عشیره، قبیله، دودمان ۵. سواران، سوارکاران ۶. گروه اسبان
-
خیل
فرهنگ فارسی معین
(خِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - گروه اسبان . 2 - گروه سواران . ج . اخیال ، خیول .
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . (اِ) مخاط. لعاب غلیظی که از بینی آدمی برآید. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خلم : همان کز سگ زاهدی دیدمی همی بینم از خیل و خلم و خدو.عسجدی .
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . (ع اِ) ج ِ اخیل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . [ خ َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک قزوین . (از معجم البلدان ) (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . [ خ َ ] (ع اِ) لشکر. سپاه . (ناظم الاطباء). گروه سواران . (غیاث اللغات ). لشکریان . سپاهیان . نظامیان . عساکر. آنان که خدمت لشکری کنند : که هرچند هستند خیل و سپاه همه برنشینند فردا به گاه . فردوسی .علمهای شاهی برآمد بماه همه برنشستند خیل و سپاه...
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . [ خ َ / خی ] (ع مص ) گمان بردن . منه : خال الشی ٔ خیلا، خیلة خالا، خیلانا، مخیلة، مخالة، خیلولة و متکلم وحده ٔ مضارع آن اِخال می باشد و اَخال لغت ضعیفی است . || مداومت کردن برخوردن انغوزه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . [ خ َ ی َ ] (ع اِمص ) کبر. بزرگ منشی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خیل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: خَیل، جمع: اَخیال و خُیول] xeyl ۱. گروه؛ دسته: خیل استقبالکنندگان.۲. [قدیمی] گروه اسبان؛ گلۀ اسب.۳. [قدیمی] گروهِ سواران.۴. [قدیمی] قبیله؛ طایفه.
-
خیل
واژهنامه آزاد
[خ َ ی َ] (ع اِمص) کبر، بزرگ منشی (رک دهخدا).
-
واژههای مشابه
-
خَيْلِ
فرهنگ واژگان قرآن
اسبها (گاهي مجازا به اسب سوار هم اطلاق ميشود . )
-
خِیْلِ
لهجه و گویش گنابادی
kheyle در گویش گنابادی یعنی تعداد زیاد ، جمعیت ، گروه ، دسته ، تعداد زیاد
-
خیل خیل
لغتنامه دهخدا
خیل خیل . [ خ َ خ َ / خ ح ] (ق مرکب ) گروه گروه . فوج فوج : سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل . فردوسی .بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه . سوزنی .ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل . نظامی .رسیدند زنهاریان خیل خیل که...
-
عرب خیل
لغتنامه دهخدا
عرب خیل . [ ع َ رَ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. ناحیه ٔ دشتی است و هوای آن معتدل است دویست تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ سردآب رود تأمین میشود. محصولاتش برنج و لبنیات است . شغل اهالی زراعت است . راه مالرو...