کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خیره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خیره نگر
لغتنامه دهخدا
خیره نگر. [ رَ / رِ ن ِ گ َ ] (نف مرکب ) بدنگر. دقیق نگر. نظرزن . (یادداشت مؤلف ) : گر باخبرستی ز پی روی تو هر شب غیرت بر می بر فلک خیره نگربر. سنائی .گفتا چو منی را چه دهی دیده ٔ خیره نفرین بچنین طیره گر خیره نگربر.سوزنی .
-
خیره نگریستن
لغتنامه دهخدا
خیره نگریستن . [ رَ / رِ ن ِگ َ ت َ ] (مص مرکب ) دقیق نگاه کردن . (فرهنگ رازی ).
-
خیره هش
لغتنامه دهخدا
خیره هش . [ رَ / رِ هَُ ] (ص مرکب ) خرفت . کودن : ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خورخیره هش .اسدی .
-
خیره هوش
لغتنامه دهخدا
خیره هوش . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کودن . خرفت : چنین هم برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر خیره هوش .فردوسی .
-
خیره خند
لغتنامه دهخدا
خیره خند. [ رَ / رِ خ َ ] (نف مرکب ) هرزه خند. (آنندراج ). آنکه بی خودی خندد. بیهوده خند. آنکه خندد نه بجا و بگاه : ذوق خنده دیده ای ای خیره خندذوق گریه بین که هست آن کان قند.مولوی .
-
خیره خندی
لغتنامه دهخدا
خیره خندی . [ رَ / رِ خ َ ] (حامص مرکب ) هرزه خندی . بیهوده خندی . نه بجایگاه خندیدن : ز خیره خندی گاهی گذشته از مجنون گهی ز گریه و شادی هزار لحن و نوا.مولوی .
-
خیره خیر
لغتنامه دهخدا
خیره خیر. [ رَ / رِ ] (ق مرکب ) سرگردان . متحیر. پریشان . حیران . (یادداشت مؤلف ) : ز لشکر بر شاه شد خیره خیرکمان را بزه کرد و یک چوبه تیر. فردوسی .تبه گشت اسب بزرگان به تیرپیاده برآویخته خیره خیر. فردوسی . || بیهده . هرزه . بی سبب . بی دلیل . بی عل...
-
خیره درای
لغتنامه دهخدا
خیره درای . [ رَ / رِ دَ ] (نف مرکب ) هرزه درای . بی عقل . (آنندراج ). بیهوده گوی ، یاوه گوی . گزافه گوی . گزافه درای : تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس خیره درای ... مبتلی گردانیده است . (گلستان ).
-
خیره دست
لغتنامه دهخدا
خیره دست . [ رَ /رِ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم سرکش . (آنندراج ).
-
خیره دل
لغتنامه دهخدا
خیره دل . [ رَ / رِ دِ ] (ص مرکب ) متعجب . متحیر. حیران . گیج : زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل . اسدی .ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت . اسدی .بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت . اسدی . || ...
-
خیره رای
لغتنامه دهخدا
خیره رای . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) مستبد. یک دنده . لجوج . (یادداشت مؤلف ). مستبد بالرأی : جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای . (گلستان ).نشاید چنین خیره رای و تباه که بدنامی آرد در ایوان شاه . سعدی (بوستان ). || سست رای . پریشان فکر.(آنندراج ) : سپه...
-
خیره رایی
لغتنامه دهخدا
خیره رایی . [رَ / رِ ] (حامص مرکب ) استبداد. لجاجت : چهار است آهوی شه آشکارکه شه را نباشد بترزین چهاریکی خیره رایی دگر بددلی سوم زفتی و چارمین کاهلی . اسدی .من از هر دیاری همی تازم اینجانه از تنگدستی هم از خیره رایی . قطران . || پریشان فکری . سست رای...
-
خیره رو
لغتنامه دهخدا
خیره رو. [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بی حیا. بی شرم . (از آنندراج ). رجوع به خیره روی شود.
-
خیره روی
لغتنامه دهخدا
خیره روی . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بی حیا. بی شرم . (آنندراج ). خیره رو : پرخدویی زشت خویی خیره رویی خربطی . سوزنی .برون تاخت خواهنده ٔ خیره روی نکوهیدن آغاز کردش بکوی . سعدی (بوستان ).صفائی بدست آر ای خیره روی که ننماید آیینه ٔ تیره روی .سعدی (بوستان ...
-
خیره رویی
لغتنامه دهخدا
خیره رویی . [ رَ / رِ] (حامص مرکب ) پررویی . بی حیایی . بی شرمی . شوخ چشمی .- خیره رویی کردن ؛ پررویی کردن . بی حیائی کردن ، بی شرمی کردن .