کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خُردک خُردک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خُردک خُردک
فرهنگ گنجواژه
کم کم.
-
واژههای مشابه
-
خردک
لغتنامه دهخدا
خردک . [ خ ُ دَ ] (ص مصغر) خرده . کوچک : درختی که خردک بود باغبان بگرداند او را چو خواهد چنان چو گردد کلان باز نتواندش که از کژّی و خم بگرداندش . ابوشکور بلخی .داراء اکبر را پسری بود نام او اشک و بگاه اسکندر خردک بود چون اسکندر برادرش را داراء اصغر ب...
-
خردک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] xordak = خُرد
-
نوروز خردک
لغتنامه دهخدا
نوروز خردک . [ ن َ / نُو زِ خ ُ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نغمه ای است از موسیقی . (برهان قاطع) (آنندراج ). لحنی است . (جهانگیری ). نغمه ای است که در آواز راست پنجگاه و آواز همایون نواخته می شود. نوروز کوچک . نوروز خارا. (فرهنگ فارسی معین ).
-
بادیه خردک
لغتنامه دهخدا
بادیه خردک . [ ی َ / ی ِ خ ُ دَ ] (اِخ ) کرمینیه یاکرمینه . ازجمله روستاهای بخارا باشد. رجوع به کرمینیة و کرمینه شود. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 104).
-
خردک منش
لغتنامه دهخدا
خردک منش . [ خ ُ دَ م َ ن ِ ](ص مرکب ) صاحب تجربه . باتجربه . صاحب رای : بپرسیدش از راد و خردک منش ز نیکی کنش مردم و بدکنش . فردوسی .|| ظاهراً بمعنی انسان شکسته نفس نیز می آید.
-
خردک نگرش
لغتنامه دهخدا
خردک نگرش . [ خ ُ دَ ن ِ گ َ رِ ] (ص مرکب ) خردنگرش . (از ناظم الاطباء). نظرتنگ . کم بین . (یادداشت بخط مؤلف ) : خردک نگرش نیست که خرده نگرش کس در کار بزرگان همه ذل است و هوان است .منوچهری .
-
خردک نگرشی
لغتنامه دهخدا
خردک نگرشی . [ خ ُ دَ ن ِ گ َ رِ ] (حامص مرکب ) نظرتنگی . کم بینی . پستی .
-
خردک نگرش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] xordaknegareš = خردنگرش
-
واژههای همآوا
-
خردکخردک
واژگان مترادف و متضاد
اندکاندک، بتدریج، خردخردک، کمکم
-
جستوجو در متن
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ع اِ) قیر. (برهان ) (قاموس ). قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (آنندراج ). زفت . زفت رومی : بکشتند از ایشان ده و دو هزارهمی دود و آتش برآمد چو قار. فردوسی .به دیده چو قار و به رخ چون بهارچو می خورده و چشم او پرخمار. فردوسی .چو خورشید سر برزد از کو...