کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خَصْمِ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خصم افکن
لغتنامه دهخدا
خصم افکن . [ خ َ اَ ک َ ](نف مرکب ) دشمن کش . از بین برنده ٔ خصم . دشمن انداز.
-
خصم افکنی
لغتنامه دهخدا
خصم افکنی . [ خ َ اَک َ ] (حامص مرکب ) دشمن اندازی . دشمن کشی : بدشمن گرائی بخصم افکنی گشاده بر او بازوی بهمنی . نظامی .ز خصم تو چون مملکت گشت سیربخصم افکنی پای درنه دلیر.نظامی .
-
خصم تاز
لغتنامه دهخدا
خصم تاز. [ خ َ ] (نف مرکب ) بردشمن تازنده . بر دشمن حمله کننده : چو سلجق صیدگر آمد چو بیغو جنگ جو آمدچو طغرل شیربند آمد چو جعفر خصم تاز آمد.امیرمعزی (آنندراج ).
-
خصم شکن
لغتنامه دهخدا
خصم شکن . [ خ َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) دشمن کش . فاتح . غالب . دشمن از بین برنده . خصم افکن : چو جام گیرد بدره ده است و بنده نوازچو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن .سوزنی .
-
خصم گداز
لغتنامه دهخدا
خصم گداز. [ خ َ گ ُ ] (نف مرکب ) دشمن آزار. دشمن شکن : امیر دوست نواز و امیر خصم گدازامیر شاعرخواه و امیر زائرخوان .فرخی .
-
خصم وار
لغتنامه دهخدا
خصم وار. [ خ َ ] (ق مرکب ) دشمنانه . (یادداشت بخط مؤلف ) : یک تن ز اولیای من از بهر خون من زنهار خصم وار مگیرید دامنش .سوزنی .
-
خصم والی
لغتنامه دهخدا
خصم والی . [ خ َ ] (اِ مرکب ) زنی که شوهرش زنده باشد. (ناظم الاطباء).
-
خصم یک چشم
لغتنامه دهخدا
خصم یک چشم . [ خ َ م ِ ی َ / ی ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )کنایه از شیطان . || دجال . || دل . || کنایه از آسمان . (از برهان قاطع).
-
خصم و دلخواه
فرهنگ گنجواژه
دوست و دشمن.
-
واژههای همآوا
-
خصم
واژگان مترادف و متضاد
پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند ≠ دوست
-
خصم
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ ع . ] (اِ.) دشمن ، ج . خصام ، خصوم .
-
خثم
لغتنامه دهخدا
خثم . [ خ َ ] (ع مص ) پهن و ستبر بینی شدن . || پهن گردیدن سر گوش . || پهن گشتن معول . پهن شدن کلنگ . (از منتهی الارب ) (متن اللغة) (معجم الوسیط) (تاج العروس ). || بند آمدن سوراخهای پستان ماده شتر. (از متن اللغة) (منتهی الارب ) (تاج العروس ). || گردشد...
-
خثم
لغتنامه دهخدا
خثم . [ خ َ ] (ع مص ) کوفتن بینی کسی را. (از منتهی الارب ) کوفتن بینی کس را تا پهن شود. (از متن اللغة) .
-
خثم
لغتنامه دهخدا
خثم . [ خ َ ث َ ] (ع اِ) پهنای بینی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عرض الانف او عرض ارنبته . (از متن اللغة). || ستبری بینی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). غلظ الالف او غلط ارنبته . (متن اللغة). || پهنی سرگوش و مانند آن . (از منتهی الارب ) (متن ...
-
خثم
لغتنامه دهخدا
خثم . [ خ َ ث ِ ] (ع ص ) بزرگ بینی . ستبربینی . || بزرگ و ستبرگوش . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).