کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خو گرفتگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بی خو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bixo[w] پاکشده از علف هرز؛ زمینی که گیاه هرزه نداشته باشد.
-
کافر خو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] kāfe(a)rxu ۱. آنکه خوی کافران دارد.۲. ستمگر.
-
گران خو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گرانخوی› [قدیمی، مجاز] gerānxu بدخو؛ ناسازگار.
-
درشت خو
فرهنگ فارسی معین
( ~.)(ص مر.) تندخوی ، بدخلق .
-
رومی خو
فرهنگ فارسی معین
(ص مر.) کسی که در صورت لزوم خوی و خصلت خود را عوض می کند.
-
آتش خو
لغتنامه دهخدا
آتش خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) آتش خوی . تندخوی .
-
آزاده خو
لغتنامه دهخدا
آزاده خو. [ دَ / دِ ](ص مرکب ) آزاده خوی . دارای خوی آزادگان : همی تیر و چوگان کنند آرزوی چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟ فردوسی .گمانت چنین است کاین تاج و تخت سپاه و فزونی و نیروی بخت ز گیتی کسی را نبد آرزوی از آن نامداران آزاده خوی ...جهان را بمردی نگ...
-
گرم خو
فرهنگ فارسی معین
(گَ) (ص مر.) تندخو.
-
تباه خو
لغتنامه دهخدا
تباه خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) بدخو. مُخَمّج . (منتهی الارب ).
-
تبه خو
لغتنامه دهخدا
تبه خو. [ ت َ ب َه ْ ] (ص مرکب ) تبه خوی . تباه خو. رجوع به تباه خو شود.
-
تلخ خو
لغتنامه دهخدا
تلخ خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) درشت خو. (ناظم الاطباء). بدخو و پرغضب : مخور تنهاگرت خود آب جوی است که تنهاخور چو دریا تلخ خوی است .نظامی .
-
درنده خو
لغتنامه دهخدا
درنده خو. [ دَ رَ دَ / دِ ] (ص مرکب ) که خوی درندگی دارد. که خوی او چون درندگان است . خونخوار. سبع.
-
درشت خو
لغتنامه دهخدا
درشت خو. [ دُ رُ ] (ص مرکب ) درشت خوی . تندخوی . کژ خلق . فَظّ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مَلِک ما درشت خوست . (کلیله و دمنه ). جعثل ؛ دفزک درشتخوو کلان شکم . (منتهی الارب ). و رجوع به درشتخوی شود.
-
زشت خو
لغتنامه دهخدا
زشت خو. [ زِ ](ص مرکب ) زشت خوی . بدخو. کج خلق . (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق : فرستاد پاسخ که این گفتگوی نزیبد جز از مردم زشتخوی . فردوسی .ببردند پیروز را پیش اوی بدو گفت کای بدتن زشت خوی . فردوسی .پرخدویی زشت خویی خیره...
-
شعله خو
لغتنامه دهخدا
شعله خو. [ ش ُ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) شعله خوی . آتشی . (ناظم الاطباء). آتش طبع. آتش مزاج . و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره ٔ محبوب بکار برند : نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد. ظهوری ترشیزی (از آنندراج ).|| آتش خوی و ت...