کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خو دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
شعله خو
لغتنامه دهخدا
شعله خو. [ ش ُ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) شعله خوی . آتشی . (ناظم الاطباء). آتش طبع. آتش مزاج . و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره ٔ محبوب بکار برند : نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد. ظهوری ترشیزی (از آنندراج ).|| آتش خوی و ت...
-
فریشته خو
لغتنامه دهخدا
فریشته خو. [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه خوی فریشتگان دارد. فرشته خو : ای ملک زاده ٔ فریشته خوای به تو شادمان دل احرار. فرخی .رجوع به فرشته خو و مدخل بعد شود.
-
نرم خو
لغتنامه دهخدا
نرم خو. [ ن َ ] (ص مرکب ) کنایه از پسندیده خوی . (فرهنگ نظام ) (از آنندراج ). ملایم . خوشخوی . (ناظم الاطباء) سهل الخلق . نرم خوی .
-
ملک خو
لغتنامه دهخدا
ملک خو. [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) ملک خوی . ملک خصال . فرشته خوی . فرشته نهاد. آنکه خصلت و خوی وی چون فرشتگان باشد. نیکخو : آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدوهرزمان زنده شود نام ملک نوشروان . فرخی .و رجوع به ملک خوی شود.
-
بهشتی خو
لغتنامه دهخدا
بهشتی خو. [ ب ِ هَِ ] (ص مرکب ) بهشتی خوی . خوش خوی . خوش خلق . فرشته خو. (فرهنگ فارسی معین ).
-
بی خو
لغتنامه دهخدا
بی خو. [ خ َ / خُو ] (ص مرکب ) وجین شده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمینی که از علف و گیاهان هرزه پاک شده باشد. بدون علف هرزه . (از فهرست ولف ). و رجوع به بی خو کردن شود.
-
چاه خو
لغتنامه دهخدا
چاه خو. (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 54 هزارگزی شمال باختری خوسف واقع شده . جلگه و گرمسیر است و 24 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
چاه خو
لغتنامه دهخدا
چاه خو. (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 84 هزارگزی باختر درح واقع شده . کوهستانی و گرمسیر است و13 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
تنگ خو
لغتنامه دهخدا
تنگ خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) بدخو و کج خلق . (ناظم الاطباء). تنگ خوی . زودخشم . دشوارخوی : کارها تنگ گرفته ست بدوی روزه ٔ تنگ خوی کج فرمای . فرخی .خطا کرد پرگار غمزش هماناکه رسم جفا بر من آن تنگ خو زد. خاقانی .رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن ش...
-
خشن خو
لغتنامه دهخدا
خشن خو. [ خ َ ش ِ ](ص مرکب ) بدخو. تندخو. بداخلاق . عصبانی : از آن در خرقه ٔ آدم خشن خویی که در باطن مرقعدار ابلیسی ملمعپوش شیطانی .خاقانی .
-
خو داشتن
لغتنامه دهخدا
خو داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) معتاد بودن . (یادداشت بخط مؤلف ) : آزردن ما زمانه خو داردمازار از او، گرت بیازارد.ناصرخسرو.
-
خو کردن
لغتنامه دهخدا
خو کردن . [ خ َ / خُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) وجین کردن . بیرون کردن گیاهان خودرو و هرز از غله زار و غیره . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خو شود : کنون روز ارجاسب را نو کنیم بطبع جوان باغ را خو کنیم . اسدی .باغ سنت به ابر نو کرده هر چه خود رسته بود خو کر...
-
خو کردن
لغتنامه دهخدا
خو کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اعتیاد. عادت کردن . تَعَوﱡد. معتاد شدن . مأنوس شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). تَدَرﱡب . (از منتهی الارب ). خوگیر شدن : منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته . رودکی .بدست شهان...
-
خو گرفتن
لغتنامه دهخدا
خو گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) انس گرفتن . الفت گرفتن . مأنوس شدن : اگر زیرکی با گلی خو مگیرکه باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی (از آنندراج ). || اعتیاد پیدا کردن . معتاد شدن . عادت کردن : بد مکن خو که طبع گیرد خوناز کم کن که آز گردد ناز. مسعودسع...
-
پاک خو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پاکخوی› [قدیمی، مجاز] pākxu پاکیزهخوی؛ خوشخلق؛ خوشخو.