کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوی برآوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
حسن خوی
لغتنامه دهخدا
حسن خوی . [ ح ُ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوش خلقی : بیاموز از عاقلان حسن خوی .(بوستان ).
-
تنگ خوی
لغتنامه دهخدا
تنگ خوی . [ ت َ ] (ص مرکب ) تنگ خو : جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی مراآز و زفتی نکرد آرزوی . فردوسی .جان را به وداع آفرینش از عالم تنگ خوی شستیم . خاقانی .سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی .سعدی .
-
خشک خوی
لغتنامه دهخدا
خشک خوی . [ خ ُ ] (ص مرکب ) بدخوی ، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف ) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند.
-
خرف خوی
لغتنامه دهخدا
خرف خوی . [ خ َ رِ ] (ص مرکب ) گول . احمق . بی شعور. نادان : گاو خرف خوی خرطبیعت نادان جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.ظهیر.
-
خوب خوی
لغتنامه دهخدا
خوب خوی . (ص مرکب ) خوشخوی . خوش خلق . آنکه خلق نکو دارد : خنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی .
-
خوی آوردن
لغتنامه دهخدا
خوی آوردن . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ وَ دَ ] (مص مرکب ) عرق کردن . عرق کنانیدن . (ناظم الاطباء). ادرار عرق . (یادداشت بخط مؤلف ). || به عرق کردن داشتن .- خوی آوردن تب ؛تبی که به عرق کردن رسیده باشد. عرق کردن در تب . (یادداشت بخط مؤلف ). تمل...
-
خوی بیاوردن
لغتنامه دهخدا
خوی بیاوردن . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ وَ دَ ] (مص مرکب ) عراق .(تاج المصادر بیهقی ). عرق کردن . (یادداشت مؤلف ).
-
خوی تاختن
لغتنامه دهخدا
خوی تاختن .[ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ت َ ] (مص مرکب ) عرق سرازیر شدن . عرق بسیار از آدمی جاری شدن : ز بس خوی کز سر و رویش همی تاخت تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت .(ویس و رامین ).
-
خوی خورد
لغتنامه دهخدا
خوی خورد. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ خوَر / خُرْ ] (اِ مرکب ) عرق گیر. خوی چین . (ناظم الاطباء). رجوع به خوی چین شود.
-
خوی درد
لغتنامه دهخدا
خوی درد. [ خ ِ دَ ] (اِ مرکب ) بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه . ناخن خواره . درد ناخن . کژدم...
-
خوی کردن
لغتنامه دهخدا
خوی کردن . [ خوَی ْ /خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عرق کردن . (یادداشت مؤلف ). استحمام . (مهذب الاسماء). عَرَق . اِرشاح . رشح . (منتهی الارب ) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند [ مسلول ] و سبب آن ضعیفی قوة باشد و عاجزی طبیعت از ...
-
خوی کردن
لغتنامه دهخدا
خوی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عادت کردن . عادت گرفتن . استعاده . (منتهی الارب ) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد...
-
خوی گرفتن
لغتنامه دهخدا
خوی گرفتن . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) عرق . (تاج المصادربیهقی ). عرق کردن : سنبلش لرزد و گل خوی گیردآن خوی و لرزه ٔ بی تب چه خوش است .خاقانی .
-
خوی گرفته
لغتنامه دهخدا
خوی گرفته . [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) انس گرفته . الفت گرفته . عادت کرده . عید. (منتهی الارب ).
-
خوی آلود
لغتنامه دهخدا
خوی آلود.[ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (ن مف مرکب ) عرق آلود. خیس از عرق . عرقدار. خوی آلوده . (یادداشت مؤلف ).