کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خویش انداز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خویش انداز
واژهنامه آزاد
عکس از خود.
-
خویش انداز
واژهنامه آزاد
عکس خویش انداز؛ عکسی که شخص از خودش گرفته باشد.
-
واژههای مشابه
-
بی خویش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹بیخویشتن› (تصوف) [قدیمی] bixiš خارجشده از حالت طبیعی خود و فانیشده در معشوق.
-
inbreeding
خویشآمیزی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی-ژنشناسی و زیستفنّاوری] آمیزش بین جمعیتهای گیاهی و جانوری که از نظر ژنشناختی به هم نزدیکاند، شامل خودگشنی و آمیزش خواهروبرادری و آمیزش با زادگان و نیاها
-
بسر خویش
لغتنامه دهخدا
بسر خویش . [ ب ِ س َ رِ خیش ] (ق مرکب ) بسر خود. باستقلال خود. (شرفنامه ٔ منیری ). بر سر خویش . (مؤید الفضلاء) (آنندراج ). رجوع به بر سر خویش و بسر خود و مجموعه ٔ مترادفات ص 349 شود.
-
بی خویش
لغتنامه دهخدا
بی خویش . [ خوی / خی ] (ص مرکب ) بی خویشتن . (فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ). بی خود. مغمی علیه . (یادداشت مؤلف ). بیخود و بیهوش . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). || از خود بیخود. بی توان . بی تاب : روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و ب...
-
خویش باز
لغتنامه دهخدا
خویش باز. [ خوی / خی ] (نف مرکب ) کنایه از فانی فی اﷲ. (آنندراج ) : سالار سپاه بی نیازان بیاع متاع خویش بازان .واله هروی (از آنندراج ).
-
خویش بین
لغتنامه دهخدا
خویش بین . [ خوی / خی ] (نف مرکب ) متکبر. صاحب نخوت . (یادداشت مؤلف ). کنایه از مغرور و متکبر. (آنندراج ). خویشتن بین : گرچه شیری چون روی ره بی دلیل خویش بین و در ضلالی و ذلیل . مولوی .پرده ز رخ برمگیر تا نشوم خودپرست آینه را برمدار تا نشوی خویش بین...
-
خویش پرست
لغتنامه دهخدا
خویش پرست . [ خوی / خی پ َ رَ ] (نف مرکب ) خودپرست . متکبر. خودخواه . (یادداشت مؤلف ) : با چو تو روحانیی تعلق خاطرهر که ندارد دواب خویش پرست است .سعدی .
-
خویش دان
لغتنامه دهخدا
خویش دان . [ خوی / خی ] (نف مرکب ) خودشناس . (یادداشت مؤلف ) : بمرواندر بسی دیدم جوانان دلیران جهان کشورستانان ببالا همچو سرو جویباری بچهره همچو باغ نوبهاری از ایشان شیرمردی خویش دانی است کجا در هر هنر گویی جهانیست .(ویس و رامین ).
-
خویش کار
لغتنامه دهخدا
خویش کار. [ خوی / خی ] (ص مرکب ) آنکه خود حرکت کند. خودکار. (یادداشت مؤلف ). || درستکار. متدین . (از حاشیه ٔ برهان قاطع). وظیفه شناس . (یادداشت مؤلف ). || برزیگر. (برهان قاطع) دهقان . کشتکار. (ناظم الاطباء). خیشکار : بسالی ز دینار سیصد هزارببخشید ب...
-
خویش نشناس
لغتنامه دهخدا
خویش نشناس . [ خوی / خی ن َ ] (نف مرکب ) خویشتن ناشناس . آنکه خود را نشناسد. آنکه حد خود نداند. خودناشناس . آنکه پا از گلیم خود فراتر نهد. آنکه از حد خود تجاوز کند : خروشید گرسیوز آنگه بدردکه ای خویش نشناس ناپاک مرد. فردوسی .|| متکبر. خودپسند.
-
خویش نمائی
لغتنامه دهخدا
خویش نمائی . [ خوی / خی ن ُ / ن ِ /ن َ ] (حامص مرکب ) خودنمائی . (آنندراج ) : عیب از پس صد پرده کند خویش نمائی بی پرده شو ای شیخ که رسوا نکنندت .محمدعلی نیریزی مفرد (از آنندراج ).
-
خویشتن خویش
لغتنامه دهخدا
خویشتن خویش . [ خوی / خی ت َ ن ِ خوی / خی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نفس خود : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت . رودکی .بر خرد خویش بر ستم نتوان کردخویشتن خویش را دژم نتوان کرد. عنصری .ورچه گرانسنگی با بی خردخویشتن خویش سبک...