کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خوید
/xid/
معنی
بوتۀ جو، گندم، و مانند آن که هنوز خوشه نبسته باشد: ◻︎ هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی: ۵۲)، ◻︎ وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری: ۴۳).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بوته گندموجو، جونارس، خید، قصیل
۲. غلهزار
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خوید
واژگان مترادف و متضاد
۱. بوته گندموجو، جونارس، خید، قصیل ۲. غلهزار
-
خوید
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) بر وزنِ بید: گیاه نورسته .
-
خوید
لغتنامه دهخدا
خوید. [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در هشت هزار و پانصدگزی شمال باختری فیروزآباد و کنار راه شوسه ٔ شیراز به فیروزآباد، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 307 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ فیروز...
-
خوید
لغتنامه دهخدا
خوید.[ خویدْ / خیدْ ] (اِ) گندم و جوی را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشه ٔ آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و غیره .قصیل . (مهذب الاسماء). گندم و جو خوشه نبسته . خید. (منتهی الارب ) : عطات باد چو باران دل موافق خویدنهیب آتش و جان مخالفا...
-
خوید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹خید› [قدیمی] xid بوتۀ جو، گندم، و مانند آن که هنوز خوشه نبسته باشد: ◻︎ هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی: ۵۲)، ◻︎ وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری: ۴۳).
-
جستوجو در متن
-
خید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xid = خوید
-
آب قصیل
فرهنگ واژههای سره
آب خوید
-
خید
لغتنامه دهخدا
خید. (اِ) خوید. غله و دانه ٔ نرسیده . (از منتهی الارب ) : رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدیدچون لاله برگ تازه شکفته میان خید. عماره مروزی .|| گیاه سبز. (منتهی الارب ). خوید. رجوع به خوید شود.
-
سبزآخور
لغتنامه دهخدا
سبزآخور. [ س َ خُرْ ] (ص مرکب ) مراد اسبانی اند که بطریق دعا و ثنا آنها را بسبزآخوران یاد کرده و میتوان گفت که اسبانی باشند که آنها را بر خوید بندند یا برای خوید دادن معین کنند. (آنندراج ) : طویله زدند آخور انگیختندبسبزآخوران بر علف ریختند .نظامی .
-
خویدزار
لغتنامه دهخدا
خویدزار. [ خویدْ / خیدْ ] (اِ مرکب ) کشت زار. گندم و جوزار نارسیده و سبز : شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو بر یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
-
خیرو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹هیری، خیر› (زیستشناسی) [قدیمی] xiru = خِیری: ◻︎ تا خوید نباشد به رنگ لاله / تا خار نباشد به بوی خیرو (فرخی: ۴۵۴).
-
آب قصیل
لغتنامه دهخدا
آب قصیل . [ ب ِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آبی که از کوفتن خوید جو به دست کنند و آشامیدن آن در مسلولین فربهی آرد و این بیماری را عظیم نافع باشد.
-
یزید
لغتنامه دهخدا
یزید. [ ی َ ] (اِخ ) ابن عمروبن خوید (الصعق ) کلابی ، معروف به ابن الصعق ، از چابکسواران دوران جاهلی و از گویندگان نامی بود. درباره ٔ اواخبار و روایات فراوان نقل است . (از اعلام زرکلی ).
-
مشت
لغتنامه دهخدا
مشت . [ م ِ ] (اِ) جوی آب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) : باز جهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت .منوچهری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).