کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خون در جگر کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
BAC 1
خونکُل
واژههای مصوّب فرهنگستان
[اعتیاد، روانشناسی] ← غلظت الکل خون
-
خون سیاوش
فرهنگ فارسی معین
(نِ وُ) (اِمر.) نک خون سیاوشان .
-
خون سیاوشان
فرهنگ فارسی معین
(وُ) (اِمر.) صمغی است سرخ رنگ از درخت شیان که بومی هند و حبشه و زنگبار می باشد.
-
خون آشام
فرهنگ فارسی معین
(ص فا.) 1 - خونخوار. 2 - بی رحم ، سنگ دل .
-
خون افشان
فرهنگ فارسی معین
(اَ) (ص فا.) خونریز، بی رحم .
-
خون گرم
فرهنگ فارسی معین
(گَ) (ص مر.) 1 - جانوری که خونش گرم باشد. 2 - کنایه از: بامحبت .
-
آب خون
لغتنامه دهخدا
آب خون . (اِ مرکب ) آبخست است که جزیره ٔ میان دریا باشد. (برهان ). شاهدی برای این کلمه پیدا نشد، ممکن است مصحف آبخو یا آبخوست باشد. || خونابه .
-
جستن خون
لغتنامه دهخدا
جستن خون . [ ج َ ت َ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چون فواره ای بیرون شدن آن . (یادداشت مؤلف ).
-
پیوسته خون
لغتنامه دهخدا
پیوسته خون . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] (اِمرکب ) خویش نسبی . رجوع به پیوسته و شواهد آن شود.
-
دست خون
لغتنامه دهخدا
دست خون . [ دَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دست خون . رجوع به دست خون شود : پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد از پار نیندیشد.خاقانی .
-
پاک خون
لغتنامه دهخدا
پاک خون . (ص مرکب ) پاک گهر. پاک نژاد.
-
چوزه خون
لغتنامه دهخدا
چوزه خون . [ چ َ زَ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز. 667 تن سکنه دارد. از اوجای چای آبیاری میشود. محصولش غلات ، سیب زمینی و یونجه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
تشنه خون
لغتنامه دهخدا
تشنه خون . [ ت ِ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) خونخوار. (ناظم الاطباء). تشنه بخون .
-
خفتن خون
لغتنامه دهخدا
خفتن خون . [ خ ُ ت َ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از بحل شدن خون . از قصاص درگذشتن . (آنندراج ).
-
چشمه ٔ خون
لغتنامه دهخدا
چشمه ٔ خون . [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ظاهراً دل و آن شکل صنوبری است . (آنندراج ). دل و قلب . (ناظم الاطباء). کنایه از دل است . || چشمه ای که دارای خون است و چشمه ای که خون بجای آب از آن جاری است . || جوی خون . کنایه است از...