کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خون پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خون
/xun/
معنی
۱. (زیستشناسی) مایعی سرخرنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگها جریان دارد.
۲. (اسم مصدر) [مجاز] قتل؛ کشتار: خون ناحق.
۳. [قدیمی، مجاز] پیوند نژادی.
〈 خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. [عامیانه] بسیار غم خوردن.
۲. کشتار.
〈 خون دل (جگر): [مجاز] غم، غصه، رنج، و محنت بسیار.
〈 خون رَز (رزان): [قدیمی، مجاز] شراب: ◻︎ مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی: ۵۲۸).
〈 خون ریختن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. کشتار کردن.
۲. کشتن مردم.
〈 خونِ سیاوشان: (زیستشناسی)
۱. صمغی سرخرنگ که از درختی به نام شیان بهدست میآید و در طب به کار میرود.
۲. درختی از خانوادۀ نخل با میوهای شبیه گیلاس.
〈 خون کردن: (مصدر لازم)
۱. [مجاز] کشتن انسان.
۲. [عامیانه] قربانی کردن حیوان.
〈 خون گرفتن: (مصدر متعدی) (پزشکی)
۱. خارج کردن خون از بدن بهوسیلۀ سرنگ، بُرش پوست، و مانندِ آن.
۲. حجامت کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. دم
۲. خوناب، خونابه
دیکشنری
blood, gore, hemo-
-
جستوجوی دقیق
-
خون
واژگان مترادف و متضاد
۱. دم ۲. خوناب، خونابه
-
خون
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) مایعی سرخ رنگ که در رگ های بدن جانوران جریان دارد و تغذیة بدن از آن تأمین می شود. خون مرکب از گلبول های سرخ و سفید است . ؛ ~ به پا کردن کنایه از: جنگ و جدال سخت و خونین برپا کردن . ؛ ~ خود را کثیف کردن کنایه از: عصبانی شدن .
-
خون
لغتنامه دهخدا
خون . (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف ). دم . (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بدن (وریدها + شریانها) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت : 1 - سلولهای کوچکی بنام «گلبول قرمز...
-
خون
لغتنامه دهخدا
خون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان ...
-
خون
لغتنامه دهخدا
خون . (ع اِ) ج ِ خُوان ، خِوان ، خَوّان و خُوّان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خون
لغتنامه دهخدا
خون . [ خ َ ] (اِ) خَن . خانه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به خن شود.
-
خون
لغتنامه دهخدا
خون . [ خ َ ] (ع اِمص ) دغلی . نادرستی . || ضعف و سستی در بینایی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَوان ، خُوان .
-
خون
لغتنامه دهخدا
خون . [ خ َ ] (ع مص ) دغلی . ناراستی کردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیانت کردن . شرایط امانت بجا نیاوردن . مقابل امانت ورزیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).خیانة. خانة. مخانة. یقال : خان الرجل الامانة؛ نادرستی کردآن مرد در امانت و ...
-
خون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: xūn, xōn] xun ۱. (زیستشناسی) مایعی سرخرنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگها جریان دارد.۲. (اسم مصدر) [مجاز] قتل؛ کشتار: خون ناحق.۳. [قدیمی، مجاز] پیوند نژادی.〈 خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]۱...
-
خون
دیکشنری فارسی به عربی
اطعن , دم , سائل
-
خون
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: xün طاری: xün طامه ای: xün طرقی: xün کشه ای: xün نطنزی: xun
-
واژههای مشابه
-
خون خون را خوردن
لهجه و گویش تهرانی
عصبانی بودن
-
لُغَز خون،لُغازَک خون
لهجه و گویش تهرانی
حرف مُفت زن
-
گل خون
لغتنامه دهخدا
گل خون . [ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شیراز و 2هزارگزی راه فرعی شیراز به خرچول . هوای آن معتدل و دارای 275 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی است . شغل اهالی زراعت و راه ...