کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خورش 2 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خورش دل ضعفه
لهجه و گویش تهرانی
غذای اندک
-
خورش شش انداز
لهجه و گویش تهرانی
نوعی خورش متشکل از شش جز
-
نان و خورش
فرهنگ گنجواژه
غذای ساده.
-
بد اندر خورش
واژهنامه آزاد
ناشایست، ناسزاوار
-
چلو و خورش، چلو و خورشت
فرهنگ گنجواژه
خوراک دو بخشی پلو و خورشت.
-
جستوجو در متن
-
سکن
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ ع . ] (اِ.) قوت ، خورش ؛ ج . اَسکان .
-
ادام
فرهنگ فارسی معین
( اِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - خورش ، نان خورش ، قاتق ، اِبا. 2 - پیشوای قوم . 3 - موافق و سازگار.
-
پرورش
فرهنگ فارسی معین
(پَ وَ رِ) [ په . ] (اِمص .) 1 - آموزش ، تعلیم . 2 - غذا، خورش .
-
ادم
لغتنامه دهخدا
ادم . [ اَ ] (ع مص ) اصلاح کردن میان دو تن . الفت دادن بین دو کس . سازگار کردن . الفت افکندن . (تاج المصادر بیهقی ). || آمیختن نان به نان خورش . با خورش خوردن نان . نان با نان خورش خوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || نان کسی یا جماعتی را نان خورش دادن ....
-
خشکنان
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِمر.) 1 - نانی که با آرد و روغن و شکر پزند. 2 - نانی که بدون خورش بخورند.
-
احثال
لغتنامه دهخدا
احثال . [ اِ ] (ع مص ) احثال دهر؛ موافقت نکردن زمانه . || خورش بد دادن کودک را و بد پرورانیدن .
-
دوگر
لغتنامه دهخدا
دوگر. [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال .واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین . آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
محثل
لغتنامه دهخدا
محثل . [ م ُ ث ِ ] (ع ص ) زنی که خورش ندهد کودک را و بد پروراند. (آنندراج ). || کسی که روزگار با وی موافقت نکند.
-
خورشت
لغتنامه دهخدا
خورشت . [ خوَ / رِ ] (اِ) طعامی که برای قاتق پزند. رجوع به ذیل کلمه ٔ خورش شود.
-
قوت
لغتنامه دهخدا
قوت . [ ق َ ] (ع مص ) خورش دادن و روزی دادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). قاته قوتا و قیاتة؛ عاله و اعطاه القوت و رزقه . (اقرب الموارد).