کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خودرای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خودرای
/xodra'y/
معنی
کسی که در کارها به رٲی و نظر دیگران توجه نمیکند و به میل خود عمل میکند؛ خودسر؛ مستبد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بیادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیرهسر، دیکتاتور، کلهشق، لجباز، لجوج، مستبد، یکدنده ≠ دموکرات، دموکراتمنش
دیکشنری
bullheaded, despotic, dictatorial, headstrong, opinionated, stubborn
-
جستوجوی دقیق
-
خودرای
واژگان مترادف و متضاد
بیادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیرهسر، دیکتاتور، کلهشق، لجباز، لجوج، مستبد، یکدنده ≠ دموکرات، دموکراتمنش
-
خودرای
فرهنگ فارسی معین
( ~. رَ) (ص مر.) آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند.
-
خودرای
لغتنامه دهخدا
خودرای .[ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ) خودسر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبد برأی . کله شق . لجباز. لجوج . عنود. یک پهلو. یک دنده . سرسخت . (یادداشت بخط مؤلف ) : دل خودرای مرا لاغرکانند مطیعمن ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار. فرخی .نکنند آنچه رأی و کام ک...
-
خودرای
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] ‹خودرای› xodra'y کسی که در کارها به رٲی و نظر دیگران توجه نمیکند و به میل خود عمل میکند؛ خودسر؛ مستبد.
-
خودرای
دیکشنری فارسی به عربی
مطلق
-
جستوجو در متن
-
خویشتنکام
واژگان مترادف و متضاد
خودرای، خودسر، خودکامه، خویشکام
-
مطلقالعنان
واژگان مترادف و متضاد
خودرای، خودسر، خودکامه، مستبد
-
چَپ اِز را
لهجه و گویش بختیاری
čap ez râ مخالفِ هر پیشنهاد، خودرأى.
-
کامه
لغتنامه دهخدا
کامه . [ م ِه ْ ] (ع ص ) خودرأی و سرگشته . (منتهی الارب ). خودرأی و سرگشته که نمیداند کجا میرود. (ناظم الاطباء).
-
غشمشم
فرهنگ فارسی معین
(غَ شَ شَ) [ ع . ] (ص .) خودرأی ، بی - باک . ؛ میرزا ~ مرد خودرأی ، مرد خودآرا.
-
دیکتاتور
فرهنگ فارسی معین
(تُ) [ فر. ] (اِ.) خودرأی ، مستبد.
-
لج باز
فرهنگ فارسی معین
(لَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) یک دنده ، خودرأی .
-
مسوف
فرهنگ فارسی معین
(مُ سَ و ُِ ) [ ع . ] (اِفا.) خیره سر، خودرأی .
-
پیل
لهجه و گویش بختیاری
pil 1. سِمِج؛ 2. یکدنده، خودرأى؛ 3. پول.