کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خود پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خود
/xod/
معنی
۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.
۲. برای تٲکید به کار میرود: تو خود گفتی.
۳. نفس؛ ذات؛ شخص؛ خویش؛ خویشتن.
۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.
〈 خودبهخود: (قید) به خودی خود؛ بیسبب؛ بیجهت؛ بدون میل و ارادۀ دیگری.
〈 از خودبیخود شدن: [عامیانه، مجاز] از خود رفتن؛ از حال رفتن؛ بیهوش شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
خویش، خویشتن، ذات، نفس، وجود ≠ غیر
فعل
بن گذشته: به خود آمد
بن حال: به خود آ
دیکشنری
auto-, crash helmet, personally, headgear, helmet, oneself, own, proper, self, self-
-
جستوجوی دقیق
-
خود
واژگان مترادف و متضاد
خویش، خویشتن، ذات، نفس، وجود ≠ غیر
-
خود
واژگان مترادف و متضاد
کلاهخود، کلاه فلزی، مغفر، کلاهجنگی ≠ زره، سپر
-
self
خود
واژههای مصوّب فرهنگستان
[روانشناسی] کلیت فرد، شامل همۀ ویژگیهای آگاهانه و ناآگاهانه و جسمی و ذهنی او
-
خود
فرهنگ فارسی معین
(خُ) [ په . ] (ضم .) 1 - ضمیر مشترک که در میان متکلم ، مخاطب و غایب مشترک است و همیشه مفرد آید. 2 - شخص ، ذات ، وجود.
-
خود
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) کلاه فلزی که سربازان به هنگام جنگ یا تشریفات نظامی بر سر گذارند.
-
خود
لغتنامه دهخدا
خود. (اِ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بیضه . (یادداشت بخط مؤلف ) : همان خود و مغفر هزارودویست بگنجور فرمود کَاکنون مایست . فردوسی .ز هر سو زبانه همی برکشیدک...
-
خود
لغتنامه دهخدا
خود. (ع اِ) ج ِ خَود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خود
لغتنامه دهخدا
خود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
-
خود
لغتنامه دهخدا
خود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدند. (فرهن...
-
خود
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) [پهلوی: xvat] xod ۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.۲. برای تٲکید به کار میرود: تو خود گفتی.۳. نفس؛ ذات؛ شخص؛ خویش؛ خویشتن.۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.〈 خودبهخود: (قید) به خودی خود؛ بیسبب؛ بیجهت؛ بدون ...
-
خود
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خوی، خوده› [قدیمی] xud کلاه فلزی که در جنگ بر سر میگذارند؛ کلاهخود.
-
خود
دیکشنری فارسی به عربی
انا , خوذة , نفسه
-
واژههای مشابه
-
کله خود
لغتنامه دهخدا
کله خود. [ ک ُ ل َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف کلاه خود. مغفر : بزد گرز بر ترگ رهام گردکله خود او گشت ز آن زخم خرد. فردوسی .و رجوع به کلاه خود شود.
-
helmet2, helm2
کلاهخود
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم نظامی] نوعی کلاه که نظامیان از آن برای محافظت از سر در برابر اصابت گلوله یا ترکش استفاده میکنند