کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوبی دیدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خوبی دیدار
لغتنامه دهخدا
خوبی دیدار. [ بی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نیکویی صورت . خوشرویی . خوشی چهره . || خوش یمنی . شگون . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
واژههای مشابه
-
ابن خوبی
لغتنامه دهخدا
ابن خوبی . [ اِ ن ُ ] (اِخ ) قاضی شهاب الدین ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن خلیل بن سعاده ٔ خوبی (626- 693 هَ .ق .). فقیه نحوی ادیب و چنانکه نام او شهادت میدهد اصلاً ایرانی بوده و در دمشق متولد شده واکثر علوم زمان خود را بدانجا فراگرفته و در هندسه و حساب و ا...
-
خوبی روی
لغتنامه دهخدا
خوبی روی . [ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زیبایی صورت . رنگ روی خوب . رونق . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوبی کردن
لغتنامه دهخدا
خوبی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) احسان کردن . انعام کردن . لطف کردن . نیکی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خوبی کسی کردن ؛ بخوبی یاد کردن او را. (آنندراج ) : دیدم از تاب و تب عشق تو می سوزد رقیب خوبیش کردم دعا گفتم نصیب دشمنان . اثر (از آنندراج ).|| ...
-
قاضی ابن خوبی
لغتنامه دهخدا
قاضی ابن خوبی . [ اِ ن ُ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن خلیل . رجوع به ابن خوبی قاضی شهاب الدین شود.
-
چه روز خوبی (است)!
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: če ru-ye xubi (/ xaši). طاری: če rö-ɂe xubi. طامه ای: če ru-we xabi-ye (/-ya). طرقی: če rö-ɂe xubi-ya. کشه ای: če ri-ye xubi-ya. نطنزی: če ru-we xebi-ya.
-
لطف و خوبی
فرهنگ گنجواژه
حسن.
-
حُسن و خوبی
فرهنگ گنجواژه
خوبی.
-
خوبی و خوشی
فرهنگ گنجواژه
خوبی، ملایمت. به خوبی و خوشی.
-
خوبی و لطف
فرهنگ گنجواژه
مهربانی.
-
خیر و خوبی
فرهنگ گنجواژه
خوبی.
-
جستوجو در متن
-
رایعة
لغتنامه دهخدا
رایعة. [ ی ِ ع َ ] (ع ص ) رائعه . رایعه . مؤنث رایع. (رائع). زنی که مردم از زیبائی و خوبی دیدار او بشگفت آیند. (از اقرب الموارد). رجوع به رایع و رائعة شود.
-
دیدار
لغتنامه دهخدا
دیدار. (اِمص ) دید. دیدن . رؤیت کردن . ترجمه ٔ رؤیت . (برهان ). نگاه کردن . نگریستن . مشاهده . نظر : ز دیدار خیزدهمه آرزوی ز چشم است گویند ژردی گلوی . ابوشکور.وزان جایگه سوی شاه آمدندبدیدار فرخ کلاه آمدند. فردوسی .زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار ا...