کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خواست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خواست
/xāst/
معنی
۱. خواهش.
۲. اراده؛ میل.
۳. [قدیمی] گدایی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل
فعل
بن گذشته: خواست
بن حال: خواه
دیکشنری
aim, desire, fancy, liking, preference, propensity, readiness, requirement, resolution, stomach, volition, will, wish
-
جستوجوی دقیق
-
خواست
واژگان مترادف و متضاد
آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل
-
خواست
فرهنگ فارسی معین
(خا) (مص مر.) خواستن .
-
خواست
لغتنامه دهخدا
خواست . [ خوا / خا ] (ص ) راه کوفته شده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (اِ) جزیره که میان دریا باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (مص مرخم ، اِمص ) اراده . مشیت . (ناظم الاطباء). اراده ای که دگرگون نشود : تو پیمان همی داری ورای راست ولیکن فلک ر...
-
خواست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر، بن ماضیِ خواستن) [پهلوی: xvāst] xāst ۱. خواهش.۲. اراده؛ میل.۳. [قدیمی] گدایی.
-
خواست
دیکشنری فارسی به عربی
ارادة , امنية , حاجة , س ، إرادة ، استدعى ، استقضى ، استمال ، استنجع
-
واژههای مشابه
-
خواست باطنی
فرهنگ واژههای سره
خواست درون
-
نام خواست
لغتنامه دهخدا
نام خواست . [ خوا / خا ] (اِخ ) پسر «هزاران » از سرداران تورانی است ، در یادگار زریران آمده است : «نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید ورزم توزد و گناه کند و بکشد آن «پت خسرو» ارده ٔ مزدیسنان [ دلیر مزدیسنان ] را». (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادب...
-
بی خواست
لغتنامه دهخدا
بی خواست . [ خوا / خا ] (ق مرکب ) بی طلب . بدون آنکه خواهند. بی نیت و اراده و قصد قبلی . || ناطلبیده . (غیاث ) (آنندراج ). بدون اراده . (ناظم الاطباء).- بی خواست خدا ؛ بدون مشیت خدا.|| بی تلاش . (غیاث ) (آنندراج ).
-
چنگال خواست
لغتنامه دهخدا
چنگال خواست . [ چ َ خوا / خا ] (اِ مرکب ) رجوع به چنگال خوست و چنگال خوش شود.
-
خواست کردن
لغتنامه دهخدا
خواست کردن . [ خوا / خا ک َ دَ ] (مص مرکب ) طلبیدن . خواستن : هر یکی از وی مرادی خواست کردجمله را وعده بداد آن نیکمرد.مولوی .
-
خواست دادن
دیکشنری فارسی به عربی
بدلة
-
به خواست
دیکشنری فارسی به عربی
طوعي
-
كمك خواست
دیکشنری فارسی به عربی
استصرخ
-
توضیح خواست
دیکشنری فارسی به عربی
استوضح