کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خواجهباشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
Dipsacus
خواجهباشی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] سردهای علفی و بلندقد و دوساله از خواجهباشیان با حدود پانزده گونه
-
واژههای مشابه
-
خواجه باشی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فارسی. ترکی] xājebāši در دورۀ قاجار، رئیس خواجگان و بزرگتر خواجهسرایان.
-
خواجه باشی
لهجه و گویش تهرانی
سرپرست خواجه های دربار
-
باشی
واژگان مترادف و متضاد
رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور
-
باشی
فرهنگ فارسی عمید
(پسوند) [ترکی] bāši ۱. سردسته و سرپرست شغل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حکیمباشی، منشیباشی، فراشباشی، آبدارباشی، دهباشی.۲. (اسم) [منسوخ] سردار؛ سردسته؛ سَرور.
-
باشی
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] (ص .اِ.) سرور، رئیس ، سردسته ، سردار.
-
باشی
لغتنامه دهخدا
باشی . (اِخ ) قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسه ٔ سابق بوشهر به کنگان در کنار دریا در جلگه واقع است . ناحیه ای است گرمسیر و مرطو...
-
باشی
لغتنامه دهخدا
باشی . (ترکی ، ص نسبی ) مرکب از باش بمعنی سر و «ی » نسبت ، بمعنی مقدم و رئیس . وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود. سردار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رئیس . مدیر. (ناظم الاطباء). فرمانده .- آبدارباشی . آت باشی . آردل باشی . آشپزباشی . اسلحه دارباشی . امیر...
-
Dipsacales
خواجهباشیسانان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] راستهای از دولپهایهای نسبتاً پیشرفته که شامل تیرههای مهمی مانند آقطیان و خواجهباشیان و سنبلالطیبیان است
-
خواجه
واژگان مترادف و متضاد
۱. آغا، اخته، خصی، خواجهسرا، مقطوعالنسل ۲. آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم ۳. بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول ≠ خادم
-
خواجه
فرهنگ فارسی معین
(خا جِ) (ص .) 1 - بزرگ ، سرور. 2 - مالدار، دولتمند. 3 - اخته ، مردی که خایه اش را کشیده باشند.
-
خواجه
لغتنامه دهخدا
خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).
-
خواجه
لغتنامه دهخدا
خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ اورک از هفت لنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
-
خواجه
لغتنامه دهخدا
خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کروک بخش مرکزی شهرستان بم . واقع در 8 هزارگزی خاور بم و 7 هزارگزی شمال شوسه ٔ بم به زاهدان . این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری . آب آن ازقنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و شغل اهالی...