کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خنجر صبح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
نطع و خنجر
فرهنگ گنجواژه
بساط جلاد.
-
جستوجو در متن
-
عمود صبح
لغتنامه دهخدا
عمود صبح . [ ع َ دِ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روشنی صبح صادق است . (آنندراج ). رجوع به عمود شود : کرد آفتاب خطبه ٔ عیدی به نام اوزآن از عمود صبح نهادند منبرش . خاقانی .گویی شبی به خنجر روز و عمود صبح بینیم پای مرگ ز جای اندرآمده . خاقان...
-
بدخش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بدخشان› [قدیمی، مجاز] badaxš نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیهای در شرق افغانستان، استخراج میشده.〈 بدخش مذاب: [قدیمی، مجاز]۱. شراب سرخ.۲. لعل: ◻︎ صبح ستارهنمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی: ۴۸).
-
نفیسی کاشانی
لغتنامه دهخدا
نفیسی کاشانی .[ ن َ سی ِ ] (اِخ ) از شاعران متأخر است ، او راست :جهان ز فتنه ٔ چشم تو بر حذر باشدز خنجر مژه ات مرگ در خطر باشددمی که کشته ٔ تیغ ترا به خاک برندفلک جنازه کش و زهره نوحه گر باشد.(از صبح گلشن ص 535).
-
دشنه
لغتنامه دهخدا
دشنه . [ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) کارد بزرگ و مشمل . (از لغت فرس ). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان ). خنجر. (غیاث ) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب ). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس ). کارد بزرگ چنانکه قصا...
-
سپر افکندن
لغتنامه دهخدا
سپر افکندن . [ س ِ پ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از هزیمت کردن و گریختن . (برهان ). هزیمت خوردن . (آنندراج ) : پیران روزگار سپرها بیفکننددر صف ّ عزم چون بکشی خنجر دها. مسعودسعد.دست قراسنقر فلک سپر افکندخنجر آق سنقر از نیام برآمد. خاقانی .سپر نفکند...
-
تیغ برکشیدن
لغتنامه دهخدا
تیغ برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) تیغ برآوردن . شمشیر و کارد و جز آن از نیام درآوردن کارزار را. آماده ٔ ستیز شدن . ستیز و خصومت کردن : ما خود افتادگان مسکینیم حاجت تیغ برکشیدن نیست . سعدی .جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق با همه تیغ برکشم...
-
حمائل
لغتنامه دهخدا
حمائل . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ حمالة. (غیاث ) (آنندراج از صراح ).ج ِ حمالة، به معنی دوال شمشیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دوال شمشیر و آنچه در بر آویزند. (آنندراج از منتخب و کشف ). و ظاهراً قرآن کوچک تقطیع را بهمین جهت حمائل گویند که از سبکی ق...
-
صائغ
لغتنامه دهخدا
صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) حکیم شهاب الدین محمدبن علی صایغ شهاب زرگر. از مذکوران خراسان و مشهوران جهان بوده است ، و در علم صیاغت ماهر،و بر صناعت شعر کامل ، و او را توحید است ، میگوید:صنع بی عیبش ز... میکندامر بی ریبش ز آبی درّ انور میکندخاک را بر آب ...داد....
-
فریدالدین
لغتنامه دهخدا
فریدالدین . [ ف َ دُدْ دی ] (اِخ ) جاجرمی . دُرّه ٔ فرید اقبال بود و صدف گوهر کمال . در بخاراتحصیل کرد و مرا (محمد عوفی ) در خدمت او مباسطتی حاصل شد و از فواید انفاس او اقتباس کردم . چون به بامیان آمد دیگران بدو حسد بردند. او را در مدح امام فخررازی ش...
-
بدخش
لغتنامه دهخدا
بدخش . [ ب َ دَ ] (اِخ )مخفف بدخشان . (برهان قاطع). بدخشان که دارای معدن لعل و طلا میباشد و گوسپند آنجا ببزرگی معروف است . (ناظم الاطباء). || لعل . (فرهنگ رشیدی ). و چون لعل از بدخش آرند، لعل را نیز بدخش گویند. (از برهان قاطع). لعل را بمجاز بدخش گوین...
-
مشته
لغتنامه دهخدا
مشته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) (از: «مشت » + «ه »، پسوند نسبت و تشبیه ). پهلوی «موستک » (مشت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دسته ٔ هر چیز را گویند عموماً همچو دسته ٔ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن . (برهان ). دسته ٔ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج ) (انجمن ...
-
زرفشان
لغتنامه دهخدا
زرفشان . [ زَف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) افشاننده ٔ زر. (ناظم الاطباء). طلا. نثارکننده ٔ زر و جواهر. بخشنده ٔ زر : ندیده ست هرگز چنو هیچ زائرعطابخش آزاده ٔ زرفشانی . فرخی .از کف زرفشان او خجلندچشمه ٔ آفتاب و چشم سحاب . سوزنی .بر فرق اهل فضل زرفشان شود هوا...
-
عمود
لغتنامه دهخدا
عمود. [ ع َ ] (ع اِ) ستون خانه . (منتهی الارب ). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن . (از اقرب الموارد). ج ، آعمِدة، عَمَد، عُمُد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمودسرش تا به ابر اندر از چوب عودبدان هر عمود آشیانی بزرگ ...
-
حربه
لغتنامه دهخدا
حربه . [ ح َ ب َ ] (ع اِ) حَربة. آلت جنگ . (منتهی الارب ). سلاح . آلت حرب . || چوب دستی . (منتهی الارب ). || تازیانه . || نیم نیزه . (زمخشری ). نیزه ٔکوتاه . (دهار). || کارد. (غیاث ). دشنه . خنجر. ج ، حِراب . (منتهی الارب ) : این جا شمشیر و حربه و سن...