کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خموش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خموش
/xamuš/
معنی
= خاموش
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. خاموش، بیفروغ، ناروشن، منطفی
۲. آرام، بیصدا، خمود، ساکت، صامت ≠ شلوغ، گویا
دیکشنری
still, stilly, mute, noiseless, reticent, silent, taciturn, tongue-tied
-
جستوجوی دقیق
-
خموش
واژگان مترادف و متضاد
۱. خاموش، بیفروغ، ناروشن، منطفی ۲. آرام، بیصدا، خمود، ساکت، صامت ≠ شلوغ، گویا
-
quiescent
خموش
واژههای مصوّب فرهنگستان
[کشاورزی- علوم باغبانی] ویژگی بذر یا جوانهای که به دلیل عوامل بیرونی به حالت غیرفعال باقی مانده باشد
-
خموش
فرهنگ فارسی معین
(خَ) (ص .) خاموش .
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ َ ] (ص ) ساکت . خاموش .خمش . بیصدا. بیزبان . (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش . اسدی .لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم . انوری .خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش . سعدی...
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ َ ] (ع اِ) پشه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). توضیح : پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. (لأَنه یخمش الوجه ).
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
-
خموش
فرهنگ فارسی عمید
(قید، صفت) [قدیمی] xamuš = خاموش
-
خموش
دیکشنری فارسی به عربی
صامت , صمة
-
واژههای مشابه
-
خموش شدن
لغتنامه دهخدا
خموش شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . بیصدا شدن : چو مردم سخنگوی باید بهوش وگرنه شدن چون بهائم خموش .سعدی (بوستان ).
-
خموش طهرانی
لغتنامه دهخدا
خموش طهرانی . [ خ َ ش ِ طِ ] (اِخ ) نام او محمد و اصل او از شیراز ولی مولد و منشاء او طهران بود و بشغل خیاطت معاش می کرد. در صباوت و خردی به دبستان نرفته بود و امی بدون سواد و بی اطلاع از عروض و قافیه قریب شصت سالی شاعری کرده و ده هزار بیت گفت و بر ک...
-
خموش کردن
لغتنامه دهخدا
خموش کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خاموش کردن . ساکت کردن . اسکات . (یادداشت بخط مؤلف ). || خموش شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بدرد عشق بساز و خموش کن حافظرموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول .حافظ.
-
خموش گشتن
لغتنامه دهخدا
خموش گشتن . [ خ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . سکوت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن . (نوروزنامه ٔ خیام ).