کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خمور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خمور
لغتنامه دهخدا
خمور. [ خ َ ] (ع اِ) خمیرمایه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خمور
لغتنامه دهخدا
خمور. [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خمور الاَنْدَرینا : همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
واژههای مشابه
-
جبال خمور
لغتنامه دهخدا
جبال خمور. [ ج ِ ل ِ ؟ ] (اِخ )نام کوهستانی است که سلاطین غور آنرا مأمن و پناهگاه خویش قرار داده بودند. سلاطین غور آغاز کارشان چنین بود که : زمانی که فریدون بر ضحاک تازی غالب گشت و جمعی از اولاد ضحاک طالب مأمنی شدند که آنرا مستحکم سازند و از دستبرد...
-
جستوجو در متن
-
عصوف
لغتنامه دهخدا
عصوف . [ ع ُ ] (ع اِمص ) تیرگی . (منتهی الارب ). کدّ و رنج ، و برخی آن را «کدر» و تیرگی نوشته اند. (از اقرب الموارد). || (اِ) می . (منتهی الارب ). خُمور، و ظاهراً مفرد آن عَصف است . (از (اقرب الموارد).
-
اندری
لغتنامه دهخدا
اندری . [ اَ دَ ] (ع ص نسبی ) منسوب به اندر که دهی است قریب حلب . ج ، اَندَریّون و قول عمروبن کلثوم :الاهبی بصحنک فاصبحیناو لاتبقی خمور الاندرینانسب الخمرالی اهل القریة؛ ای خمورالاندریین فاجتمعت ثلاث یأات فخففها ضرورةً او جمع الاندری اندرون کما قال ...
-
اندرین
لغتنامه دهخدا
اندرین . [ اَ دَ ] (اِخ ) نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازه ٔ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست . اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم ) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمروبن کلثوم :الاهب...
-
سبعه ٔ معلقات
لغتنامه دهخدا
سبعه ٔ معلقات . [ س َ ع َ / ع ِ ی ِ م ُ ع َل ْ ل َ ] (اِخ ) نام هفت قصیده از شاعران فصیح و بلیغ عرب که از روی تفاخر بر دروازه ٔ کعبه آویخته بودند تاصادر و وارد هر دیار مشاهده نمایند. (غیاث ) (آنندراج ). عرب بر آن است که در عهد جاهلیت هفت قصیده از هفت...
-
محظور
لغتنامه دهخدا
محظور. [ م َ ] (ع ص ) ممنوع . قدغن شده . حرام کرده شده . منعکرده شده . (غیاث ). قدغن . مانع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حرام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : تباه کردن صورتها و آفریده ها در شرع و در حکمت محظور است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 58). م...
-
حریف
لغتنامه دهخدا
حریف . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) هم پیشه . همکار. هم حرفت . ج ، حُرَفاء : دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسدمنکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا. خاقانی .با حریفان درد مهره ٔ مهربر بساط قلندر اندازیم . خاقانی . || دوست نامشروع زن . فاسق زن : آن ریش نیست چغب...
-
ابونصر
لغتنامه دهخدا
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسد مسمی به منصور. شار غرجستان مشهور به شار شاه در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده : ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد بحد مردی رسید و بقوت شباب و مساعدت اصحاب واتراب بر ملک مستولی شد و پدر منزوی گشت و ملک ...