کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خماهن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خماهن
/xomāhan/
معنی
نوعی سنگ آهن به رنگ قهوهای که در طب قدیم ساییدۀ آن را برای تحلیل وَرَم و معالجۀ جرب به کار میبردهاند: ◻︎ خُمی از خماهن برانگیخته / به خُمها سکاهن بر او ریخته (نظامی۵: ۷۹۴).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خماهن
فرهنگ فارسی معین
(خُ هَ) (اِ.) نوعی سنگ آهن به رنگ تیره که ساییدة آن را برای درمان جرب به کار می بردند.
-
خماهن
لغتنامه دهخدا
خماهن . [ خ ُ هََ ] (اِ) خماهان . رجوع به خماهان شود. حجر حدیدی . صندل حدیدی . حجرالدم . شادنه . شاذنج . عدسیه . (یادداشت بخطمؤلف ). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود : ای سرخ گل تو بسد و زرد زمردی ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .خسروی .تا ز بدخشان پدید ...
-
خماهن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خماهان، خماهین› (زمینشناسی) [قدیمی] xomāhan نوعی سنگ آهن به رنگ قهوهای که در طب قدیم ساییدۀ آن را برای تحلیل وَرَم و معالجۀ جرب به کار میبردهاند: ◻︎ خُمی از خماهن برانگیخته / به خُمها سکاهن بر او ریخته (نظامی۵: ۷۹۴).
-
واژههای مشابه
-
خماهن گون
لغتنامه دهخدا
خماهن گون . [ خ ُ هََ ] (اِ مرکب ) کنایه از فلک باشد و آن را خرگاه لاجورد نیز خوانند. (انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت شد سکاهن پوش از دود دل دروای من .خاقانی (از آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
خماهان
فرهنگ فارسی معین
(خُ) (اِ.) نک خماهن .
-
حدید صینی
لغتنامه دهخدا
حدید صینی . [ ح َ دی دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خماهان . خماهن . الحدید الصینی ما احب التختم به . (مجمعالبحرین ).
-
خماهنی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به خماهن) [قدیمی] xomāhani به رنگ خماهن؛ تیره: ◻︎ پیروزۀ چرخ را ز آهم / جز رنگ خماهنی نیابی (خاقانی: ۶۹۳).
-
حجر حدیدی
لغتنامه دهخدا
حجر حدیدی . [ ح َ ج َ رِ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خماهن . خماهان . صندل حدیدی . صاحب اختیارات بدیعی گوید: حجر حدیدی خماهان است و صندل حدیدی خوانند و آن دونوع بود، نر و ماده -انتهی . و ابن البیطار گوید: هوالخماهان . و داود ضریر در تذکره گوید: حجر...
-
شاذنج
لغتنامه دهخدا
شاذنج . [ ذَ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شاذنه . شادنه .حجرالدم . صندل حدیدی . خماهن . عدسیه . حجرالطور. حجرهندی . بیدوند. معرب شاه دانه . (منتهی الارب ). رجوع به حجرالدم و شاذنج و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 715 شود.
-
شادنه
لغتنامه دهخدا
شادنه . [ دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) شادنج .شاذنج . شاذنه . حجرالدم . حجرالطور. حجر هندی . بیدوند. صندل حدیدی . خُماهن . عدسیه . دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس ). داروی چشم را گویند. (اوبهی ). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آن انواع ...
-
ارس
لغتنامه دهخدا
ارس . [ اُ ] (اِ) سرو کوهی . (جهانگیری ) (آنندراج ). شعوری بکسر راء آورده گوید: درخت آراج و بعضی فرهنگ ها درخت چنار نوشته اند. (شعوری ).گونه ایست از سرو کوهی که آنرا به خراسان اُرس نامند و در جاده ٔ چالوس وگچسر هورَس گویند و در نوده بنام اَورَس مشهور...
-
دریابار
لغتنامه دهخدا
دریابار. [ دَرْ ] (اِ مرکب ) (دریا+ بار، پسوند مکان ). دریای بزرگ . (ناظم الاطباء) : نه عود گردد هر چوب کان به رنج و به جهدبه گل فروکنی اندر کنار دریابار. فرخی .چو شهریار زمانه به باره اندر شدخبر شنید که رفت او [ رای هند ] ز راه دریابار. فرخی .به یک ...
-
ریمن
لغتنامه دهخدا
ریمن . [ م َ ] (ص ، اِ) مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). از «ریم » به معنی «خبث » و «من » به معنی نفس . صاحب . مالک . دارا. و شاید مخفف «ریو» + «من ». (یادداشت مؤلف ) : گفت ریمن مر...