کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خمار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خمار
/xammār/
معنی
۱. میفروش؛ شرابفروش؛ بادهفروش.
۲. (تصوف) پیر کامل؛ مرشد واصل.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بادهفروش، شرابفروش، میفروش
دیکشنری
cold turkey
-
جستوجوی دقیق
-
خمار
واژگان مترادف و متضاد
بادهفروش، شرابفروش، میفروش
-
خمار
واژگان مترادف و متضاد
۱. مخمور، میزده، نشئه، نیمهمست ۲. ملالت هستی، خمارزده ۳. ملول، رخوتزده، کسل، بیحال، رخوتناک
-
خمار
فرهنگ فارسی معین
(خَ مّ) [ ع . ] (ص .) شراب فروش ، باده - فروش .
-
خمار
فرهنگ فارسی معین
(خُ) [ ع . ] (اِ.) دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود.
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ َ ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). یقال : دخل فی خمار الناس . رجوع به خُمار شود.
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ َم ْ ما ] (ع ص ) می فروش . (ناظم الاطباء). باده فروش . خمرفروش . صاحب القسط. نبیذفروش . (یادداشت بخط مؤلف ) : زین پیش گلاب و عرق و باده ٔ احمردر شیشه ٔ عطار بد و در خم خمار. منوچهری .خانه ٔ خمار چو قصر مشید. ناصرخسرو.مشک نادانان مبوی و خمر...
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ِ ] (ع اِ) معجر زنان . مقنعه . چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). روپاک . چارقد. نصیف . چانه بند. یاشماق . (یادداشت بخط مؤلف ). سرپوش . (زوزنی ). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب ) ج ، اخمرة، خمر، خُمُر : گفت چه بر سر کشید...
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ِ ] (ع مص ) مخامره . (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به مخامره شود.
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. دارای 182 تن سکنه ، آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت وراه ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ُ ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). یقال : دخل فی خمار الناس . رجوع به خَمار شود.
-
خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ُ ] (ع اِ) کرب تب و صداع و رنج آن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ص ) می زده . (ناظم الاطباء). شراب زده . مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند. (یادداشت بخط مؤلف ) : بدیده چو قار و به رخ چون بهارچو می خورد...
-
خمار
دیکشنری عربی به فارسی
شال گردن , صدا خفه کن , نمد , انبار لوله اگزوس
-
خمار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] xammār ۱. میفروش؛ شرابفروش؛ بادهفروش.۲. (تصوف) پیر کامل؛ مرشد واصل.
-
خمار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ اَخمِرَة] [قدیمی] xemār ۱. روبند؛ روپوش زنان.۲. چادر.۳. روسری.