کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خلف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خلف
/xalf/
معنی
پشتِسر؛ عقب.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بازمانده
۲. بدل، جانشین، عوض
۳. فرزند
۴. صالح، نیکوکار
۵. شایسته
دیکشنری
descendant, successor
-
جستوجوی دقیق
-
خلف
فرهنگ نامها
(تلفظ: xalaf) (عربی) صالح ، شایسته (فرزند) ، جانشین ؛ (به مجاز) پیروی کننده از پدر در اخلاق و کردار ؛ (در قدیم) فرزند .
-
خلف
واژگان مترادف و متضاد
۱. بازمانده ۲. بدل، جانشین، عوض ۳. فرزند ۴. صالح، نیکوکار ۵. شایسته
-
خلف
واژگان مترادف و متضاد
۱. بطلان، ضد ۲. نقض ۳. خلاف وعده کردن، به وعده وفا ن کردن ۴. دروغ ۵. دروغ گفتن
-
خلف
واژگان مترادف و متضاد
۱. پس، پشت، ظهر، عقب، ورا ≠ پیش ۲. واپس ۳. وارث ≠ مورث
-
خلف
فرهنگ فارسی معین
(خُ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - وفا نکردن به عهد. 2 - دروغ گفتن .
-
خلف
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ ع . ] (ق .) واپس .
-
خلف
فرهنگ فارسی معین
(خَ لَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جانشین ، بازمانده . 2 - فرزند، فرزند شایسته . ج . اخلاف .
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ] (ع مص ) آب برکشیدن برای اهل خود. یقال : خلف لاهله خلفاً. || تباه گشتن نبیذ. || تخلف کردن از یاران . یقال : خلف عن اصحابه . || خوی بد گرفتن .یقال : خلف عن خلق ابیه . || خلیفه و جانشین گردیدن . یقال : خلف فلانا فی اهله . || جانشین کسی گرد...
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی الفضل . ملقب به بهاءالدوله . رجوع به بهاءالدوله خلف ابن ابی الفضل در این لغت نامه و تاریخ سیستان شود.
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی القاسم الازدی . رجوع به ابن البرزعی در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 294 شود.
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمد سیستانی رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمد. رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمر خراسانی ، مکنی به ابومحرز. رجوع به ابومحرز در این لغت نامه شود.
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ایوب جوهری ، مکنی به ابولولید تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابوالولید خلف بن ایوب جوهری در این لغت نامه شود.
-
خلف
لغتنامه دهخدا
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن تمیم ، مکنی به ابوعبدالرحمن . او تابعی بود. رجوع به ابوعبدالرحمن خلف تابعی و عیون الاخبار ج 2 ص 261 و 287 شود.