کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خضیب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خضیب
/xazib/
معنی
رنگین؛ خضابکردهشده؛ رنگکردهشده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خضیب
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ ع . ] (ص .) حنا بسته ، خضاب کرده .
-
خضیب
لغتنامه دهخدا
خضیب . [ خ َ ] (ص نسبی ) انتساب خضاب کردن بریش را می رساند. (از انساب سمعانی ).
-
خضیب
لغتنامه دهخدا
خضیب . [ خ َ ] (ع ص ) خضاب داده شده . رنگ کرده شده . رنگین . (یادداشت بخط مؤلف ) : لاله میان دشت بخندد همی ز دورچون پنجه ٔ عروس بحنّا شده خضیب . رودکی .خمار در سر و دستش بخون هشیاران خضیب و نرگس مستش بجادویی مکحول . سعدی .- الکف الخضیب ؛ نام ستاره ...
-
خضیب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] xazib رنگین؛ خضابکردهشده؛ رنگکردهشده.
-
واژههای مشابه
-
کف خضیب
لغتنامه دهخدا
کف خضیب . [ ک َف ْ ف ِ خ َ ] (اِخ ) کف الخضیب . رجوع به کف الخضیب شود.
-
جستوجو در متن
-
مخضب
لغتنامه دهخدا
مخضب . [ م ُ خ َض ْ ض َ ] (ع ص ) رنگین کرده شده و وسمه بسته شده . (غیاث ) (آنندراج ): بنان مخضب ؛ سرانگشتان رنگ کرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخضوب و خضیب و ماده ٔ قبل شود.
-
مخضوب
لغتنامه دهخدا
مخضوب . [ م َ ] (ع ص ) رنگ کرده شده و خضاب کرده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : هر که آن پنجه ٔ مخضوب تو بیند گویدگر به این دست کسی کشته شود نادر نیست . سعدی .و رجوع به مُخَضَّب و خضیب شود.
-
کف جذما
لغتنامه دهخدا
کف جذما. [ ک َف ْ ف ِ ج َ ] (اِخ ) ستارگانی که در سر دست جنوبی صورت پروین قرار دارد. (از التفهیم چ جلال همایی حاشیه ٔ 3 ص 104) : و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دودست ... و دیگر دستش را کف جذما خوانند ای گسسته ، زیراک از آن دست خضیب کوتاهتر ا...
-
سیم بناگوش
لغتنامه دهخدا
سیم بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی چون سیم سپید است . کنایه از جوان زیباکه بناگوش وی لطیف و چون سیم سپید است : می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب . منوچهری .شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشت...
-
جادویی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به جادو) jāduy(')i ۱. [مجاز] شگفتانگیز: چشمان جادویی.۲. (حاصل مصدر) [قدیمی] ساحری؛ جادوگری: ◻︎ خمار در سر و دستش به خون مشتاقان / خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول (سعدی۲: ۴۸۰).〈 جادویی کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] سِحر کردن؛ ج...
-
مکحول
لغتنامه دهخدا
مکحول . [ م َ ] (ع ص ) سرمه سا. (غیاث ) (آنندراج ). سرمه کشیده . (ناظم الاطباء). سرمه کرده . به سرمه کرده . سرمه کشیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خمار در سر و دستش به خون هشیاران خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول . سعدی .قرار برده ز من آن دو نرگس...
-
کف الخضیب
لغتنامه دهخدا
کف الخضیب . [ ک َف ْ فُل ْخ َ ] (ع اِ مرکب ) کف دست رنگ شده . (فرهنگ فارسی معین ، ج 4 ترکیبات خارجی ). || (اِخ ) نام ستاره ای است سرخ رنگ بجانب شمال که چون بدائره نصف النهاررسد وقت اجابت دعاست . (غیاث ) (آنندراج ). نام یکی ازکواکب مراءة ذات الکرسی اس...
-
جادوئی
لغتنامه دهخدا
جادوئی . (حامص ) سحر و ساحری . (آنندراج ). سحر. جادوگری . عمل جادوگر. تُوَلَه . تِوَلَه .(منتهی الارب ). جِبت . طِب ّ. طُب ّ. طَب ّ. طُلاوة. طَلاوة. طِلاوة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) : جادوئیها کند شگفت و عجیب هست و استاش زند و استانیست . خسروی ....