کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خشم آوردن
لغتنامه دهخدا
خشم آوردن . [ خ َ / خ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) برآشفتن . عصبانی شدن . غضبناک شدن : شیر خشم آورد و جست از جای خویش . رودکی .مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری . بوشکور بلخی .چو خشم آورم شاه کاوس کیست بمن دست یازیدن طوس چیست . فردوسی .پدر و...
-
خشم آوریدن
لغتنامه دهخدا
خشم آوریدن . [ خ َ / خ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . غضبناک شدن : چون کشف انبوه غوغایی بدیدبانگ و ژخ مردمان خشم آورید.رودکی .
-
خشم تیز
لغتنامه دهخدا
خشم تیز. [ خ َ / خ ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عصبانیت شدید. خشمناکی شدید. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خشم جت
لغتنامه دهخدا
خشم جت . [ خ َ ج َ ] (اِخ ) همان احشام جت است در فارس . (از فارسنامه ابن بلخی ).
-
خشم جنی
لغتنامه دهخدا
خشم جنی . [ خ َ م ِ ج ِن ْ نی ] (اِخ ) قریه ای است فرسنگی کمتر مشرق خشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
-
خشم چروم
لغتنامه دهخدا
خشم چروم . [ خ َ چ ُ ] (اِخ ) [= خشم ] جماعتی از ایل چروم کوه گیلویه آمده در اینجای توطن نموده اند. بنام آنها مشهور گردید دو فرسنگ کمتر میانه ٔ شمال و مشرق خشت . اصل خشم حشم بحاء بی نقطه است که ایل و طایفه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
-
خشم خواجه
لغتنامه دهخدا
خشم خواجه . [ خ َ خوا / خا ج َ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان بوشهر واقع در هشت هزار و پانصد گزی جنوب بوشهر کنار شوسه ٔ بوشهر به بهمنی و یک هزارگزی ساحل دریا که 250 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زرا...
-
خشم خوردن
لغتنامه دهخدا
خشم خوردن . [ خ َ / خ ِخوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غیظ خود را فروبردن . کظم غیظ کردن . عصبانیت خود را فرونشاندن : از راستی تو خشم خوری دانم بر بام چشم سخت بود آژخ .کسائی مروزی .
-
خشم راندن
لغتنامه دهخدا
خشم راندن . [ خ َ / خ ِ دَ ] (مص مرکب ) عصبانی شدن . غضب راندن . غیظ کردن : کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای . منوچهری .بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی ).تو گر خشم بر وی نرانی رواست ...
-
خشم شیحی
لغتنامه دهخدا
خشم شیحی . [ خ َ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان انگالی بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 31 هزارگزی باختر برازجان کنار رود حله . این دهکده راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
-
خشم فروخوابانیدن
لغتنامه دهخدا
خشم فروخوابانیدن . [ خ َ / خ ِ ف ُ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) از عصبانیت دست در کشیدن . عصبانیت یکسو نهادن . (از یادداشت بخط مؤلف ). صفق . (تاج المصادر بیهقی ).
-
خشم فروخوردن
لغتنامه دهخدا
خشم فروخوردن . [ خ َ / خ ِ ف ُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب ) کظم غیظ. غیظ بیکسو نهادن : ببخشود بر حال مسکین مردفروخورد خشم سخنهای سرد.سعدی (بوستان ).
-
خشم کردن
لغتنامه دهخدا
خشم کردن . [ خ َ / خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بغضب آمدن . عصبانی شدن . غضبناک شدن : قلم بطالع میمون و بخت بد رفته ست اگر تو خشم کنی ای پسر وگر خشنود.؟
-
خشم گرفتن
لغتنامه دهخدا
خشم گرفتن . [ خ َ / خ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) عصبانی شدن . آزغدن . آزغیدن . غراشیدن . اِمتِعاض ؛ خشمگین شدن . اغتیاظ. تَغَضﱡب . تَضَرﱡم . تَغَیﱡظ. حَرَد. احتلاط. حلط. حَنَق . (یادداشت بخط مؤلف ) : منصور نامه بخواند، خشم گرفت . (تاریخ سیستان ).خشم ...
-
خشم گیرنده
لغتنامه دهخدا
خشم گیرنده . [ خ َ / خ ِ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) غاضب . عصبانی . غضبناک . خشم آلود. (یادداشت بخط مؤلف ).- نفس خشم گیرنده ؛ قوه غضبیه : اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن . (تاریخ بیهقی ص 120).